گفت: تو که جهانوطنی و مرزها برایت معنایی ندارند. چرا ایران برایت مهم است؟
گفتم: چون انسان برایم مهم است. چون خودم برای خودم مهم هستم.
گفت: تو هرکجا باشی خودت هستی. چه اینجا چه هرکجای دیگر. دغدغهی انسان هم که مرز نمیشناسد.
گفتم: من، انسانِ بیوطن نیستم. من و خیلی از آنها که دغدغه درد و رنجشان را دارم، صرفاً انسان نیستیم، انسان ایرانی هستیم؛ انسانی که در واقعیت موجود، بخش زیادی از بودنش با مرزها و ملیت گره خورده است. بخش زیادی از درد و رنج این انسان، از ایرانی بودنش میآید.
اقتصاد و روزمرهاش مال ایران است، امنیت داشتن یا نداشتنش مال ایران است، پاسپورت ضعیف یا قوی مال ایران است، تحقیر شدن یا نشدن مال ایران است، دویدن و نرسیدن مال ایران است. رفتن و دلتنگیِ دائمی مال ایران است. دوباره از صفر شروع کردن مال ایران است. اینها مالِ انسانِ جهان وطن نیستند. مال انسان ایرانیاند. من دغدغهی مرز و جغرافیا را ندارم. همان دغدغهی انسانِ واقعی کافی است تا ایران برایم تبدیل به مسئلهی مهمی بشود و ارزش جنگیدن داشته باشد.
راستش من نه اسلامیگریِ پنجاه و هفت را میفهمم که مرز نمیشناخت و از عبدِ خدا سخن میگفت و نه روشنفکریِ جهانوطنِ بهدور از واقعیت را. کاش مرزها نمیبودند. ولی هستند. نمیشود از انسانِ بیوطن سخن گفت و انسانِ واقعی ایرانی را نادیده گرفت. برای همین است که ایران مهم است.