روحانگیز شریفیان (رمان نویس) در مصاحبهاش با بیبیسی میگوید: “سانسور بخشی از وجود ما شده است و معلوم نیست اصلاً چه زمانی ممکن است بتوانیم از خودسانسوری رهایی پیدا کنیم”. این را که میشنوم، با تمام وجود حساش میکنم. از اولین روزهای مدرسه تقریباً در همهجا تجربهاش کردهام.
دیدم زمانی را به یاد نمیآورم که آزادانه فکر کرده باشم، آزادانه حرف زده باشم، مراعات هزار چیز مختلف را نکرده باشم و در درونم و با خودم در آشتی بوده باشم. دیدم در تمام این سالها فاصلهی زیادی میان احساسات و باورهایم و میان باورها و اعمالم بوده است. خیلی چیزها را حس میکردم اما جرئت جدی گرفتن و قبول کردنشان را نداشتم و خیلی چیزها را می فهمیدم اما نمیتوانستم به زبانشان بیاورم یا بر اساسشان عمل کنم. همین حالا هم خیلی چیزها در من هست که علیرغم تمام تلاشهایم برای نترسیدن، حتی فکرِ ابراز کردنشان را هم نمیکنم.
من به حقیقت عادت نکردهام. در گفتوگوها، روی درودیوار، در کتابها، در محل کار و … نتوانستهام حقیقت را بدون نقاب و بیمانع تجربه کنم. من اکنون حتی رویای روشنی از زیستن آزادانه با حقیقت و در حقیقت را ندارم.
گاهی اوقات فکر میکنم این خودسانسوری، این اطاعتِ پیشدستانه، این ترس و این زیستنِ مدام با دروغهای کوچک و بزرگ، منشاء اصلی اضطرابهای بسیاری از ما هستند.