اوضاع خوب نیست، آینده بیش از اندازه مبهم است و زندگی معمولی هر روز با بحرانهای تازهای روبهرو میشود. تقریباً همهی ما این سؤال را از خودمان میپرسیم که “در این شرایط چه باید کرد؟”
آنکه میرود، رفتنش پاسخی است به این سؤال. او میرود تا امنیت، آزادی و امید بهدست بیاورد. او میرود تا علیرغم همهی سختیهایش، در این مدت عمر (و شاید برای فرزندانش) فرصت اضطراب کمتر و رشد بیشتر را فراهم کند. او با رفتن، دست به عمل میزند و خود را از درمانده شدن میرهاند. رفتن، جهان او را برای همیشه تغییر میدهد.
اما آنکه میماند هم با این پرسش روبهرو است. او هم به هر دلیلی که مانده،”زندگی معمولی” نخواهد داشت. او هم برای رهایی از درماندگی باید کاری بکند. او هم در این شرایط ناگزیر است که تغییر کند تا تاب بیاورد. اما آنکه میماند “چه باید بکند؟”
گاهی فکر میکنم بعد از تابآوری اقتصادی و ساختنِ پیوندهای معنادار، آنچه باقی میماند تلاش برای تأثیرگذار بودن است. نمیخواهم شعار بدهم یا توصیهی اخلاقی بکنم. فکر میکنم چاره همین است. وقتی میمانیم، در جایی ماندهایم که اگر کاری نکنیم شرایط روز به روز بدتر میشود و خوشبختی خود ما هم در معرض خطر بیشتری قرار میگیرد. ما ناگزیریم هم برای امید به آینده و هم برای رهایی از احساسِ تلخِ درماندگی، بخشی از توش و توانمان را برای “همه” به کار بگیریم. ما ناگزیریم وقتی میمانیم، ماندن را برای خودمان ممکنتر کنیم. ما هرچقدر هم معمولی هستیم باید کنشگر باشیم، در هر سطحی و با هر کیفیتی. هر کدام از ما باید بپرسیم: چه تأثیری میتوانم بگذارم و چگونه میتوانم از زوال بیشترِ این حیات جمعی جلوگیری کنم. ما وقتی میمانیم باید یادمان باشد که در اینجا و این شرایط چیزی به نام “زندگی معمولی” وجود ندارد.