این متن از کانال تلگرامی «تجربههای روانپزشکانه» برگرفته شده است.
نوشتهی دکتر محمود مقدسی، دکتری فلسفه، کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی. تهران
دردهای فلسفی یا زخمهای کودکی
در این یادداشت میکوشم ابتدا نشان بدهم که “فلسفهورزی” و “آراء فلسفی” به چه معنا با سلامت روان مرتبطاند و چه نسبتی با رواندرمانی دارند. پس از آن به آسیبشناسیِ این نسبت میپردازم و در نهایت با دعوت به نوعی گفتوگو، این نوشتار را به پایان میبرم.
🧷یک: انسانِ معنوی
امروزه دیگر بسیاری از ما این تعریف را پذیرفتهایم که انسان موجودی زیستی، روانی، اجتماعی و معنوی است. اما مراد از معنوی یا معناجو بودن در این تعریف چیست و چرا نمیتوان آن را ذیلِ وصفِ روانی یا روانشناختی قرار داد؟ معنوی در اینجا به معنای پیروی از یک سنت دینی یا عرفانی خاص نیست. معناجو بودن یعنی تلاش برای رسیدن به روایتی منسجم و موجّه در مورد زندگی و یافتنِ هدف، کارکرد یا ارزشی برای آن. اما این وصف را نمیتوان ذیلِ وصف روانی یا روانشناختی قرار داد چون جستجوی معنا همیشه امری درونروانی یا بینفردی نیست و در بسیاری موارد سویههای هستیشناختی و متافیزیکال پیدا میکند و ما را ناگزیر از تأمل دربارهی چیستی انسان و جهان و نسبت این دو میکند.
فیلسوفان و رواندرمانگران اگزیستانسیالیست معتقدند که نادیده گرفتن این بخش از هستی انسانی یا ناکامی در آن، صرفاً به نوعی دردِ گنگ معنوی دامن نمیزند، بلکه سمپتومهای گوناگونی را در زندگی روزمره و روابطِ بینفردی ما انسانها بهوجود میآورد. از این جهت، آسیبهای ناشی از ناکامی در این بُعد از حیاتِ انسانی را میتوان بخشی مستقیم یا غیرمستقیم از روانرنجوریهایی دانست که در اتاق درمان با آنها سر و کار داریم.
🧷دو: انسانِ معنوی و فلسفهورزی
با نظر به تاریخ فلسفه میتوان دید که این جستوجوی معنوی با قلمروهای مختلفی از فلسفه از قبیلِ متافیزیک، فلسفهی اخلاق، فلسفهی زبان، زیباییشناسی، فلسفهی دین و … گره خورده است و فیلسوفانِ بسیاری از یونان تا کنون (خصوصاً تا پیش از شکلگیری علمِ روانشناسی مدرن) عمیقاً به تحلیل توأمانِ سویههای روانشناختی و معنویِ زندگی انسانی پرداختهاند. به همین دلیل، وقتی پایِ این جستوجوی معنوی به میان میآید، اندیشههای فلسفی و “ذهنِ فلسفی” منابعِ مهمی برای جستوجو یا پاسخگویی هستند.
🧷سه: مقابله با تقلیل زیستشناختی و روانشناختیِ انسان
شاید آنچه تا اینجا گفتهام بدیهی به نظر برسد. اما مشکل با نوعی تقلیلگرایی (Reductionism) آغاز میشود: تحویل بردنِ سویهی معنوی به سویههای زیستی و روانیِ حیات انسان. در این وضعیت تصور بر این است که جستوجوی معنوی حتی اگر ارزشمند باشد، اغلب قابلِ تحلیل بر اساسِ نیازهایی زیستی یا روانشناختی ما انسانها است. مثلاً اضطرابِ مرگ با اضطراب جدایی گره میخورد، احساس بیمعنایی محصولِ روانرنجوری دانسته میشود و جستوجوی معنوی در بهترین حالت، نیازی در بالاترین مراحلِ هرمِ نیازها در نظر گرفته میشود که ناکام شدنش، ارتباط چندانی با آسیبشناسیهای معمولِ زندگی روزمره ندارد. در این صورت، آشنایی با فلسفه برای رواندرمانگر ضرورتِ چندانی نخواهد داشت و به میان کشیدنِ پای فلسفهورزی به اتاقِ درمان، خلطِ مرزهای حرفهای یا حتی نوعی مقاومت به درمان خواهد بود. در این چارچوب، وقتی گفتوگویی فلسفی در اتاق درمان در میگیرد، اغلب با نوعی عقلانیسازی روبهرو هستیم که میکوشد راه را بر جستوجوهای عمیقتر و مواجههای عاطفی دردناکتر ببندد. با این همه میتوان در این دیدگاهِ کم و بیش پوزیتیویستی تردید کرد. البته در این تردید تنها نیستیم و رواندرمانگران اگزیستانسیالیست و انسانگرای بسیاری هم با ما همنظر خواهند بود.
🧷 چهار: رواندرمانیِ متناسب
شاید با همه یا بخشهایی از آنچه در بالا گفتهام موافق باشید.
☀️ امّا همهی این توضیحات و استدلالها، صرفاً اهمیت فلسفهورزی و آراء فیلسوفان را برای سلامت روان نشان میدهند و جوازی برای مداخلاتِ ناموجّه یا گذاشتنِ بار اضافه بر دوش فلسفه به شمار نمیآیند.
به عبارت دیگر، نه باید دردهای فلسفی را با آسیبهای کودکی اشتباه گرفت و نه آسیبهای کودکی را با دردهای فلسفی. مثلاً پرسش از معنای زندگی در اتاق درمان، همیشه به معنای طلبِ گفتوگویی فلسفی دربارهی هدف یا ارزش زندگی نیست. گاهی همهی آن چیزی که باید از این سؤال بشنویم، بیانِ نوعی رنج یا احساسِ تهی بودن است. چه بسیار مواردی که آسیبی در کودکی یا شکستی در روابطِ بین فردی ما را به این پرسش رسانده است که آیا اصلاً زندگی ارزش زیستن دارد؟ به همین دلیل، در چنین شرایطی احتمالاً گفتوگو دربارهی هدف یا ارزش زندگی، کمفایدهترین کاری باشد که از عهدهی ما بر میآید. از سوی دیگر، موارد بسیاری را هم میتوان سراغ گرفت که در آنها پرسش از معنای زندگی، دقیقاً پرسش از هدفی برای آن است. مثلاً وقتی مراجعی از مواجههی مکررش با شرور در عالم و ناتوانیاش در فهم و هضم آنها میگوید صرفاً با مشکلی عاطفی روبرو نیستیم. ما و او با جهانی روبرو هستیم که از هر تلاشی برای معنادار کردنِ اتفاقات میگریزد. در این حالت، آیا توان درکِ همدلانهی چالش فلسفی پیش روی او را داریم و آیا میتوانیم در گفتوگویی فلسفی تا حدی با او همراه بشویم؟
🧷 پنج: فلسفهورزی و رواندرمانی؛ دعوتی به گفتوگو
☀️ این نوشته را با دعوتی دوسویه به پایان میبرم: دعوت از روانشناسان، روانپزشکان و بهطور کلی متخصصان سلامت روان برای آشنایی عمیقتر با فلسفه و دعوت از آن دسته از اهالیِ فلسفه که به دنبال کارکردهای درمانی فلسفه هستند برای آشنایی با روانشناسی و روانپزشکی.
بدفهمیِ دوسویه میان این دو دسته باعث شده است که از یک طرف با تصویری اغلب کاریکاتوری و بسیار سادهسازی شده از فلسفه در میانِ متخصصان سلامت روان روبهرو باشیم که در آن تمایز چندانی میان فلسفه، دین، عرفان و حتی سفطسهگری و لفاظی وجود ندارد، و از سوی دیگر با تصویری اغراقشده از کارکرد فلسفه در میانِ بخشی از طبقهی متوسط تحصیلکرده که برای دردهای اوّل شخصِ روانشناختیشان به دنبالِ چارههای سومشخصِ فیلسوفانه هستند. این آشنایی، مستلزم گفتوگویی مستمر، جستوجوگرانه و متواضعانه از هر دو سو است. باید به تمایزها و ارتباطِ میان این دو پارادایم توجه داشته باشیم و بدانیم که در فضایِ ابهام میانِ این دو قلمرو هم فرصت شکلگیری بصیرتهای عمیق وجود دارد و هم فرصتِ گفتنِ حرفهای بیهوده، جدلهای آسیبزا و هدر رفتنِ عمر آدمها.
بگذارید بهعنوان فردی با پسزمینهی تحصیلی مضاعف، از قلمروهایی بگویم که آشنایی با آنها در درکِ بهتر از انسان و فهمِ عمیقترِ تجربههای بالینی به کار متخصصان سلامت روان میآید: فلسفهی علم، فلسفهی زبان، فلسفهی اخلاق، فلسفهی ذهن، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، مباحث نظری مرتبط با معنا و ارزش زندگی و میزانی فلسفهی دین. از سوی دیگر، تصور میکنم آن دسته از اهالی فلسفه که پروژهی فلسفه برای زندگی را در پیش گرفتهاند لازم است تا حدّ زیادی با قلمروهای زیر آشنایی پیدا کنند: آسیبشناسی روانی، روانشناسی رشد، نظریههای شخصیت، عصبشناسی و جریانهای اصلی روانکاوی.
تصور میکنم در دورانی که بهدلیل افول کلانروایتهای فرهنگی، رجوع به متخصصان سلامت روان و اهالیِ فلسفه، شدّت و کیفیتِ متفاوتی پیدا کرده است، این آشنایی دوسویه و گفتگوی مستمر، مهمتر از هر زمان دیگری شده است.