مدرسه جای خوبی نبود. محبتها مشروط بودند، تفاوتها دیده نمیشدند و همهچیز با معیار آینده سنجیده میشد. مدرسه میگفت میخواهی دوستت داشته باشند، پس مشغول کارهایی باش که دوست نداری و آنها را با جدیتی مؤمنانه انجام بده. مدرسه از ما میخواست رقابت کنیم، به خودمان دروغ بگوییم، استعدادهایمان را بگذاریم برای اوقات فراغت و بچهی خوب و منضبطی باشیم. مدرسه به ما میگفت تو باید کسی بشوی و خودت و خانوادهات را سربلند کنی. مدرسه ما را زیادی اجتماعی میکرد و چیز چندانی برای خودمان باقی نمیگذاشت.
مدرسه رشد هم داشت، معلمهای خوب هم بودند، تجربههای شیرینی هم اتفاق میافتاد. اما بهای اینها چرا اینقدر زیاد بود؟ چرا باید این همه از خود بیگانه میشدیم، چرا باید مدام احساس بیکفایتی میکردیم، و چرا باید تا سالیان سال در توهم رقابتآمیزِ کسی بودن و کسی شدن دست و پا میزدیم؟ مدرسه درسهای بدی به ما داد و کابوسهای ماندگاری را برایمان به جا گذاشت.