در یکی از کلاسها، تمرینی به شاگردانم دادم که نتایج جالبی داشت. از بچه ها خواستم خاطره یک اتفاق قدیمی را به یاد بیاورند؛ اتفاقی که خودشان و دیگران در آن نقش داشتند. از آنها خواستم روایت خودشان از آن واقعه را بنویسند و سپس در اجزایِ این روایت، تردیدهای معقولی بکنند. بعد، خودشان را بگذارند جایِ افرادِ دیگرِ دخیل در آن اتفاق، و روایت آن اتفاق و خوبی و بدیِ آن را از چشم دیگران هم ببینند و روی کاغذ بیاورند. بخشِ آخرِ تکلیف هم این بود که بعد از این تردیدها و نشستن در موضع دیگران، دوباره آن اتفاق را ارزیابی کنند.
ارزیابی بعضی از بچه ها تغییر چندانی نکرده بود امّا ارزیابیِ اغلبِ آنها تعدیل شده بود. چند نفری هم با تعجب نوشته بودند: «اصلاً نمیفهمم چرا اون موقع، چنین چیزی به ذهنم نرسیده بود؟» این تکلیف، تمرینی بود برای به کار بردنِ تفکّر نقّاد در تجربههای عملی و افزایش تخیّل اخلاقی. تصوّر میکنم این قبیل تمرینها بیفایده نیستند. آدم را از پیش آماده میکنند برای موقعیتهایی که هیجان، دستِ بالا را دارد و فرصتِ تفکّر روشن و دقیق را از انسان میگیرد. تمرینهایی از این دست، وقت چندانی هم نمیگیرند. میتوان پیش از خواب یا در ترافیک انجامشان داد. نوعی بازی ذهنیاند که فرصتِ همدلی، واقعبینی و دست کشیدن از روایتهای خطی را برای آدم فراهم میکنند.