امسال چهاردهمین سالی است که تدریس میکنم و راستش مهمترین چیزی که در همه این سالها فهمیدهام این است که معلّمی یعنی ساختنِ رابطه. بقیه چیزها، از آموزش شیمی و فیزیک و ادبیات گرفته تا پرورش خلقوخوی خوب یا بد در بچهها، همهاش به دنبال همین یک اصل میآید. اصلاً فکر میکنم مهمترین کار مدرسه این است که شوقِ به مدرسه آمدن را در دلِ بچهها ایجاد کند. آنوقت بقیه چیزها خودشان اتفاق میافتند.
ساختن رابطه و ایجاد اشتیاق امّا اصلاً کار آسانی نیست. باید پیش از همه، خودت در آن رابطه حضور داشته باشی. باید با آدمها سروکار داشتن و با پیچیدگیهای آنها سروکله زدن را دوست داشته باشی. باید حوصله دیدنِ تفاوتهای بچهها را داشته باشی. باید وقت گذاشتن برای آدمهایی که کمتر از تو میدانند و شاید خیلی احمقانهتر از تو فکر کنند برایت معنادار باشد. باید صبوریِ انتظار کشیدن برای رشد دیگری را داشته باشی و بتوانی مراقبت کنی؛ یعنی بتوانی بایستی و بگذاری یک نفرِ دیگر، بر اساس امکانات و استعدادهای خودش و نه بر اساس انتظارات و خواستههای تو، رشد کند و این رشدِ تدریجی، آرام و متفاوت را تاب بیاوری. باید بتوانی بروی سر کلاس و ببینی که بیستوچند نفر آدم دیگر با نیازها و خواستههای متفاوت آنجا هستند که تو نیستند و نمیتوانی همهچیز را آنطور که دلت میخواهد پیش ببری. باید گنجایش این را داشته باشی که بیستوچند منِ دیگر را کنارِ منِ خودت جا بدهی و از خودت و از آنها مراقبت کنی. باید بتوانی هرکدام از بچهها را با همه تواناییها و نقصهایشان به رسمیت بشناسی، واقعیتشان را قبول کنی، دست از آرزوهای خودت، پدر و مادرهایشان و جامعه برداری، خودِ خودِ آنها را ببینی و به این سؤال پاسخ دهی که چطور میشود این آدمِ خاص کنارِ من رشد کند و من هم کنارِ او حال خوبی داشته باشم؟ باید بتوانی با این آدم خاص رابطه برقرار کنی و با آمیزهای از قاطعیت و مهربانی، فرصت دیدن و تجربه کردن جهان را برایش فراهم کنی.