یک وقت آدم چشم باز میکند و میبیند که همه چیز تمام شده. شاید هم چشمهایش را میبندد و حس میکند که همه چیز تمام شده. حتی ممکن است چشمهایش باز بماند ولی نبیند که همه چیز تمام شده، حتی حسش هم نکند، امّا همه چیز دقیقا برای همیشه تمام شده باشد. چنین امکانی همواره در کنار تکتک لحظات ما حاضر است و این زندگی را بیش از اندازه عجیب میکند. همه چیز درعین اهمیت و معناداریاش، بیاندازه بیمایه و غیرجدّی میشود در حضور مرگ. و چه غمناک است آگاهیای که در عین زیستن و دل دادن به زندگی، امکانِ دیدن چنین واقعیتهایی را دارد. بسیاری از آنها که رفتهاند هم شبیه همین چیزها را دیده و به آن فکر کردهاند. آنها هم از این قبیل نوشتهها از خودشان به جا گذاشتهاند. آنها هم سعی کردهاند با گفتن و نوشتن از آن، از ابهت و غرابتش کم کنند. امّا همه آن نوشتهها مانده و آنها رفتهاند. گاهی اوقات فکر میکنم کاش میشد مرگ را دوست داشت یا لااقل میشد جز لحظه رخ دادنش آن را ندید و نفهمید(احتمالاً مثل حیوانات). امّا مرگ هست، مرگاندیشی هم هست، تنهاییِ هنگام فکر کردن به مرگ هم هست و همه اینها کار آدم را بیش از اندازه سخت میکنند.
یادم میآید یکی دو سال پیش از فوتش، پدربزرگم که هنوز سالم وسرحال بود، چندباری لابلای حرفهایش میگفت: «خستهام بابا، بسّمه. آمادهام براش». درد نمیکشید و این را میگفت، همه چیزش رو به راه بود و این حرف را میزد. توی خانه بزرگ خودش بود، بهترین مراقبتها را میگرفت، دورش همیشه شلوغ بود، تا مریض میشد، بهترین دکترها را میرفت، امّا یک جایی رسیده بود به این که خسته شده است. مرگ را میخواست، آرام و کمتنش و صادقانه. خیلی با هم حرف میزدیم و سالها بود که با او زندگی میکردم. برای همین حرفش را میفهمیدم و میدانستم گله و شکایت نیست. دقیقاً یک جور خستگی بود. بسّش بود و مرگ را میخواست، همین. گاهی اوقات دلم میخواهد در عین همه تلاشهایم، همینقدر مرگ را پذیرفته باشم و از آمدنش نترسم. یعنی اگر مرگ را دیدم که سر کوچه ایستاده، بگویم بیا، چه فرقی میکند الان یا ۲۰ سال بعد؟ و خب، واقعیت این است که مرگ، همیشه سر کوچه ایستاده. فقط این ما هستیم که هنوز آنقدرها خسته نشدهایم و دلمان میخواهد اینجا بودنش را انکار کنیم.