انگار چیزی خورده باشد توی سر بسیاری از ما؛ گیج و سرگشته ایم. نه اینکه همه روز توی هپروت باشیم، امّا تا کمی درنگ میکنیم، با تصویری رنگ و رو رفته، کند و بیرمق از زندگی روبرو میشویم. تقریباً همه جهان درگیر تعطیلی و قرنطینه شدهاست، اتفاقات زندگی اغلب ما کمتر و کمتر میشود و همه چیزهایی که پیشتر زندگی روزمرّه ما را میساختند، برای مدّت نامعلومی یخ زده و تبدیل به خاطره شدهاند. حواستان هست چطور در سکوت یا در میان جوکهایمان سوگوارِ زندگی روزمرّه هستیم؟ چیزهایی که پیشتر پیشپاافتاده بودند، حالا دیگر به سختی به دست میآیند: خوشیِ بیهوا راه رفتن توی خیابان، ده جا سر زدن در طول یک روز، کلاس و دانشگاه رفتن، غذا خوردن در رستوران، نشستن توی پارک و … . این اصلاً چیزهای کمی نیستند. این اتفاق، کند و تدریجی هم نبوده که بتوانیم آرام آرام به آن خو کنیم. اغلبِ ما این وضعیت را دقیقاً به صورت نوعی شکاف تجربه میکنیم؛ شکافی از آن جنس که در تجربه بیماران روانی هم هست. این روزها اغلب ما روایتِ منسجم و قابل اعتمادمان از واقعیت را از دست دادهایم و با نوعی واقعیتپریشی دست و پنجه نرم میکنیم. جهانی که به آن خو کرده و با آن بزرگ شده بودیم، ترک برداشته و ما در میانه این شکاف، سرگشته و حیران صبحها از خواب بیدار میشویم و شبها به خواب میرویم.
برای ما آدمها که یکی از مهمترین ترسهایمان جنون و از همگسیختگی روانی است، این روزها و این تجربهها، چندان خوشایند نیست این روزها نیاز داریم با هم حرف بزنیم و روایتمان از واقعیت را بازسازی کنیم؛ ما نیازمند فرصتی برای سوگواری و مجالی برای امید هستیم. باید دست بکشیم از اعتیاد به روایتی یکدست و آشنا از واقعیت و بپذیریم که انسان بودن دقیقاً یعنی همین؛ زیستن در جهانی که سیمای ثابتی ندارد و تابآوری در دل عدمقطعیت را از ما طلب میکند.