«از نظرهایدگر، سرگیجه حاصل از گشودگی بنیادین دازاین، جوهر اضطراب را پدید میآورد؛ جوهری که دازاین برای گریز از آن دامنه امکانات خود را محدود میکند … به این نحو، دازاین با غرق کردن خود در جهانی عینی انگاشته شده، سعی دارد خونی را که از زخم اضطراب جاری است بند آورد.»
کتاب «فروید در مقام فیلسوف»، نوشته ریچارد بوتبی، ترجمه سهیل سمی، ققنوس ۱۳۸۶، ص ۸۴.
این ایده یکی از ایدههای اصلیهایدگر است؛ اینکه آدمها برای مواجه نشدن با هستی و برای گریز از پرسشهای عمیق و بنیادین، امکانات و آزادیهایشان را محدود میکند و خودشان را حل میکنند توی مشغلهها، اشیاء و جزئیات.
حتماً شما هم تجربهاش کرده اید. گاهی اوقات که به وجود اتفاقی خودمان میان این بینهایتِ زمانی و مکانی فکر میکنیم، حیرتزده میشویم و سؤالات بیجوابی به ذهنمان میرسد؛ پرسشهای بیجواب امّا مهمی که همهشان، از معنای هستی ما و از بودن و نابود شدنمان میپرسند. کمی بعد امّا اضطرابی به سراغمان میآید؛ اضطرابی که جز کمی از آن برایمان تحّملپذیر نیست. برای همین، حواس خودمان را پرت میکنیم و میرویم به سراغ خواستن چیزها، رابطه با آدمها و مشغول شدن با هر آنچه که ما را از این مواجهه دور میکند. از این منظر، اغلب کارهایی که میکنیم، هر شأن و نقش دیگری هم که داشته باشند، یکی از مهمترین کارکردهایشان این است که راه فراری پیش پای ما میگذارند؛ فرار از حیرت اضطراب آفرینِ مواجهه با هستی انسانیمان. و خب، در دل چنین گریزی است که تجربه «جهان عینی انگاشته شده» رخ میدهد؛ جهانی که بیرون از ماست و میتوانیم به آن بگریزیم، جهانی مسلّم و از پیش حاضر، نوعی جاودانگیِ بیرون از خود ما. همه ما هم که بمیریم، این جهان باقی میماند. ما از میرایی و هیچ بودنِ هستی خودمان به مشغله با نامیرایی جهان بیرون پناه میبریم و به مدد این بیخبری و چشمبستن، از اضطراب رویارویی با هستی شکنندهمان میگریزیم.
امّا این گریختن دائمی نیست. پرسش از هستی ما را رها نمی کند. ما جهانِ بیخبریمان را بر باور به حضور همیشگی چیزها و آدمها بنا میکنیم و با روزمرّگی، از مواجهه با اینهمه شکنندگی میگریزیم. امّا وقتی چیزها از کار میافتند و آدمها میمیرند، تردید به این نظم مسلّم انگاشته شده از راه میرسد، پرده بیخبری ما را میدرد و کمی بعد دوباره آن پرسشهای بیجواب را به جانمان میاندازد.
استن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست