در سکوت شب به ترسی خیره شده بودم که از انتهای دشت میآمد و سودای زمینگیر کردنم را داشت. ترس پیشتر و پیشتر آمد و همان لحظهای که داشت به درون تنهای من میخزید، خیره در چشمهایش نگاه کردم. هر دو مکثی کردیم. تنها یک لحظه بر تردیدهایم غلبه کردم و خودم را قویتر از او/آن دیدم. ترس پیچ و تابی خورد، جمع شد توی خودش و فرو رفت توی زمین. خاک سرد دشت آرام به جای اولش بازگشت. سکوتی طولانی همه جا را فراگرفت.
ترس رفته بود و همه دشت از آن من شده بود.
کدام دشت؟ کدام ترس؟
برایت می گویم.
دشتِ تنهاییِ ناگزیر هر کدام از ما در این هستیِ همه چیزش نامعلوم. هیچ کس و مطلقا هیچ کس جز خودمان ساکن جهان ما نمیشود. ما میمیریم و جهان هر کدام از ما با همه رنگها و بوها و خاطرهها و صداهایش میمیرد و جهان عزیزترین کسانمان پس از ما و نابودی جهانمان باقی میماند. مواجهه با این دشتِ بیانتهای تنهایی، وحشتآفرین نیست؟