امشب داشتم به تنهاترین آدم روی زمین فکر میکردم؛ همانطور که وقتی ماشین آدم تصادف میکند برای تسکین خودش یاد آدمهایی میافتد که دزد تمام داروندارشان را برده یا وقتی یک پایش را از دست میدهد، برای دلداری دادن به خودش به این فکر میکند که هنوز یک پای دیگر، دو دست، دو تا چشم و خلاصه یک دنیا چیز دیگر دارد که میتواند قدرشان را بداند و حال خودش را خوب کند. داشتم به تنهاترین آدم روی زمین فکر میکردم تا با سر فرو نروم توی یک چاه عمیق. بعد مثل همیشه وسطِ هر کاری که قرار است حالم را خوب کند، ذهنم شروع کرد به پرسیدنهای سؤالهای با ربط و بیربط. مثلاً اینکه مگر تنهاترین آدمِ روی زمین هم داریم؟ اصلاً تنهایی یعنی چه؟ چطور میشود فهمید چه کسی تنهاترین آدم روی زمین است؟ و … . همه این پرسشها به کنار، واقعاً تنهاترین آدم روی زمین کجاست و چه کار میکند؟ ممکن است بگویید تنهایی که متر و قاعده ندارد که بشود اندازهاش گرفت. امّا خب، مگر بعضی آدمها تنها و بعضیها تنهاتر نیستند؟ این را ذهن آدم قبول میکند. یعنی قبول میکند که واقعاً بعضیها تنهاتر از بعضیهای دیگر هستند. خب، اگر همین را ادامه بدهیم، یکجایی نمیرسیم به آدمی که از همه تنهاتر است یا به تعبیری از همه بیشتر احساس تنهایی میکند؟ سرنوشت چنین کسی چیست؟ اینکه بمیرد؟ خب، اگر قرار بود از تنهایی بمیرد چرا خیلی پیشتر نمرد؟ او خیلی وقت قبل هم بهقدر کافی تنها بوده. لازم نبوده به تنهاترین حالتِ ممکن برسد. بالاخره اگر تنهایی کشنده باشد، لازم نیست آدم برسد به یک جایی که هیچ کس از او تنهاتر نباشد و آنوقت بمیرد. قبلتر هم میتوانسته از تنهایی بمیرد و زور نزند برای زنده ماندن. حالا مغالطه پنهان این استدلال من به کنار، آیا واقعاً آدمی که تنهاست حتماً و قاعدتاً باید بمیرد و هیچ دلیلی برای نمردن نداشته باشد؟ چرا چنین رابطهای توی ذهن من هست؛ اینکه «آدم خیلی تنها ، حتماً میمیرد»؟
دقیقتر که میشوم میبینم چه عجیب، تنهایی توی روانِ من اصلاً یعنی مردن. انگار خون آدم را دیگران پمپاژ میکنند توی رگهایش و وقتی کسی نباشد، یا وقتی کسی باشد و کاری به کار آدم نداشته باشد یا وقتی هیچ کس نباشد که آدم را بفهمد، آنوقت آدم مثل مردههاست، مثل مردهها راه میرود، مثل مردهها حرف میزند و شاید هم مثل مردهها غذا میخورد. اگر اینطور باشد، چه روان پر از مرگی را زندگی میکنیم ما آدمها. کاش میشد آدم اینطور و اینقدر تنها آفریده نمیشد. تهِ ته همه تجربههای زندگیاش، تنهایی است؛ یک تنهایی عمیقِ چارهناپذیر. آخرش هم در تنهایی و بهتنهایی مردن است.
گاهی اوقات فکر میکنم مهمترین تلاش ما در زندگی، فهمِ تنهایی و چارهجویی برای آن است. شاید جستجوی معنای زندگی اساساً چنین چیزی باشد: یافتن راهی برای خروج از تنهاییِ عمیقِ وجودی.