گفت: نگرانم.
شاید انتظار داشت چیزی بگویم که آرامش کند. چیزی نگفتم. سکوت کردم. هر دومان سردرد داریم از صبح.
گفتم: بیا بعد از کار با هم قدم بزنیم و بریم کافهای همین حوالی.
گفت: که چی؟
گفتم: وقتی چیزها از کنترلم خارج میشن، میرم سراغ کارهایی که هنوز از دستم بر میان. من و تو میتونیم با هم سرمونو خالی نگه داریم از این هجوم فکر. با هم بودن، کار آدمو چاره نمیکنه ولی بیچارگی رو از آدم میگیره.
گفت: امیدی به این قدم زدن ندارم امّا میام.
…
آمد، قدم زدیم. نشستیم، چای خوردیم، حرف زدیم. بهتر از تنهایی بود. تنهایی روی همه چیز تشدید میگذارد. آنچنان را آنچنانتر میکند.
گفت: “خستهام از این همه هراس و بالا و پایین شدن. دلم میخواد بخوابم. هوا هم اینقدر امشب سرد شده که نمیدونم از درون سردم یا از بیرون”.
لبخندی و زد و ادامه داد: “کاش شازده کوچولو بودم و بر میگشتم سیاره خودم. این سیّاره رو دیگه دوست ندارم. کاش میشد زمینو با همه دیوانههاش تنها بذارم. گاهی فکر میکنم توی این آرزو با میلیاردها آدم دیگه شریکم. کهکشان که سیارههای کوچیک و بزرگ کم نداره. چی میشد ما دلزدهها میتونستیم بریم اونجا؟ دور میشدیم از زمین، خیلی دور”.