دسته‌بندی نشده

اولین باری بود که عزیزی را به خاک می‌سپردیم. ده ساله بودم. توی ماشین، به بابا گفتم: همه‌اش همینه؟

بابا گفت: آره.

گفتم: چرا اینقدر همه چیز برای همه‌ عادیه؟ یعنی چی ما داریم میریم خونه؟

بابا گفت: برای تو هم عادی میشه‌. زندگی همینه.

برای من امّا عادی نشد. هیچ چیز عادی نشد، هیچ وقت عادی نشد. هنوز هم خیلی وقت‌ها از خودم می‌پرسم این همه سر و صدا برای هیچ؟ این همه که آدم‌ها همدیگر را هل می‌دهند، آخرش هیچِ هیچ؟ واقعاً کسی نیست که بگوید آرام بگیرید، هیچ خبری نیست؟ کسی نیست که بگوید اینقدر آن پای لعنتی را روی گلوی من فشار نده، آخرش نه تو می‌مانی و نه من. هیچ کس نیست بگوید: چرا آخر؟ همه این‌ها چرا؟

نمی‌دانم من ده ساله مانده‌ام یا آدم‌های دیگر اینقدر بزرگ‌ شده‌اند که می‌دانند جایی برای رسیدن هست. اگر هست کسی به من هم بگوید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *