بعضیها شاید مسئله را مختومه کرده باشند. امّا برای من مختومه نمیشود. چه رای دادنش و چه رای ندادنش. هیچ وقت آدمِ “حرفِ مرد یکی است” نبودهام. زندگی چنین امکانی را به من نداده. هر بار فکر میکنم و آخرش تصمیم میگیرم. بعد برای این فکر کردن لازم است بخوانم و ببینم و بشنوم تا بتوانم تصمیمی بگیرم که پایش بایستم. بگویم این تصمیم را من گرفتهام و بزک دوزکش هم نمیکنم و اگر اشتباه از کار درآمد، میبینم چه کردم و مسئولیتش را هم میپذیرم. امّا این دیدن و شنیدن و خواندن دردم میآورد.
مثلاً همین مناظره دیشب. دلم میخواست از مغزم عذرخواهی کنم که مجبور است چنین چیزهایی را پردازش کند. ولی باید میدیدم چقدر آن امیدی که در مورد پزشکیان میگویند واقعی است و چقدر آن وحشتی که از جلیلی تصویر میکنند محتمَل است. باید میدیدم در بازی دو آدمِ کوچک با قدرت محدود، آیا میتوان به چیزی امید بست یا از ترسِ چیزی، دست به عمل زد؟ نتیجه چه بود؟ چیزی شبیه بالاآوردن. با خودم میگویم ولی تو اینجایی. خانوادهات اینجاست، میخواهی بمانی. این همه جنبش را در این سالها دیدهای، این همه امیدوار و ناامید شدن را، این همه جانهایی که از دست رفتهاند تا این مسیر پیش بیاید. بایست و احساساتت را قورت بده و فکر کن. به خودم میگویم فرایندی نگاه کن. همه صحنه را ببین و بعد تصمیم بگیر. راستش بخواهم یا نخواهم من با سیاست بزرگ شدهام و نمیتوانم مسئله را ساده کنم. چه آنقدر ساده که بگویم خب، برویم رای بدهیم و تمام و چه آنقدر ساده که بگویم نه، فرقی نمیکند، تغییری ممکن نیست و بگذار آنقدر ویران شود که بترکد. اینگونه است که با همه ناخوشیام، دارم فکر میکنم و سعی میکنم به خودم دروغ نگویم.