یکی از بهترین توصیفاتی که از رواندرمانی شنیدهام این است:
Psychotherapy is to help people help themselves.
یعنی کار رواندرمانی این نیست که به آدمها کمک کند به این معنا که راه پیش پایشان بگذارد. کارش این است که به آدمها کمک کند تا خودشان به خودشان کمک کنند. در بنِ این تعریف چند نکته قابل تامل وجود دارد:
اول، نوعی اعتماد به تواناییهای شناختی و عاطفی آدمها. به این معنا که اگر به کسی کمک کنی تا حال خودش را بفهمد، توان تفکّر خودش را بازیابی کند و عاملیتش را بیابد یا بسازد، میتواند تاب بیاورد، خلاقیت بورزد و راه پیدا کند. خلاصه اینکه رواندرمانی بر این فرض استوار است که منابع تغییر و رشد در اغلب آدمها حاضر است امّا بالفعل دسترس فرد نیست.
دوم، باور به اینکه تغییر باید از سمتِ خود فرد باشد تا ماندگار بشود، تا او مسئولیتش را بپذیرد و آن را تاب بیاورد و پس نزند. خیلی وقتها این توهّم ماست که فکر میکنیم میشود کسی را نجات داد یا اصلاً او نیازمند نجات است. ما آدمها به زخمهایمان خو میکنیم و آسیبهای روانمان میشود شخصیتمان. هرقدر هم که از آنها بنالیم، باز تا کسی بخواهد ما را از آنها جدا کند مستقیم یا غیرمستقیم به آنها چنگ میزنیم و به رنجهایمان باز میگردیم. تنها وقتی که از دل درد و آگاهی و به تدریج جایی را ترک کنیم، احتمالِ بازگشتنمان به آن کمتر خواهد شد.
سوم و مهمتر از همه اینکه درمانگر هیچ وقت شناختِ کامل یا حتی بهتری نسبت به خود مراجع ندارد و نمیداند چه چیزی برای او بهتر است. این خود مراجع است که بیشترین دسترسی را به درون خودش دارد و میتواند سر از خواستها، نیازها و مقدوراتش دربیاورد. کار درمانگر صرفاً این است که تلاش کند این دسترسی درونی را به او بدهد و در مسیر کشفِ خود واقعیاش با او همراه باشد.
مختصر اینکه درمانگر نه مراجع را بهتر از خودش میشناسد، نه صلاحش را بهتر از خود او میداند، نه میتواند او را نجات بدهد و نه با یک کودکِ صغیر طرف است.
پانوشت: این تعریف قطعاً ناقص است و اصلاً تعریفی به این اختصار نمیتواند همه جوانبِ نظری و عملی رواندرمانی را در بر بگیرد. امّا بهترین تعریفی است که شنیدهام.