آدم، مثل بقیهی حیوانات نیست، که اگر بود کارش خیلی راحتتر میبود. غریزه کارش را میکرد و به آدم میگفت چه کار بکند و چه کار نکند. آدم اما آگاهی پیدا کرد، به زبان آغشته شد، حافظهاش دیگر صرفاً تصویری نبود و قرار شد در جامعه و روابط پیچیده با آدمهای دیگر زندگی کند. از اینجا بود که قصهی لذتها و دردهای متفاوت او آغاز شد.
حالا او میتوانست غیر از غذا، جاودانگی هم بخواهد، به جای تنها کمی آنطرفتر به کل هستی هم فکر کند، از خاطراتی رنج ببرد که سالها از آنها گذشته است، نیازهایش را سرکوب کند تا زنده بماند و دوستش داشته باشند، خودِ واقعیاش را پنهان کند، اضطراب را تجربه کند، خودش را با دیگران مقایسه کند، احساس بیکفایتی داشته باشد، عاشق بشود و نظم اجتماعیْ اجازهی رسیدن به او ندهد، به دنبال معنا یا هدفی برای زندگیاش بگردد و … . اسم اینها را شاید بشود گذاشت “رنجهای آگاهی” یا “رنجهای روان داشتن در دلِ اجتماع”. او قرار بود باری را به دوش بکشد که هیچ درخت و صخره و اسبی حتی از وجودشان هم باخبر نیست.
اینجا است که در کنار خیلی چیزهای دیگر، نفسشناسی سنتی و روانشناسی مدرن به میان میآید و رواندرمانی شکل میگیرد. مسئله این است که این انسان چیست؟ کیست؟ چه میخواهد؟ چرا رنج میکشد؟ و چگونه میتواند کمتر رنج ببرد و لذت و معناداری را تجربه کند. روانشناسی بخش مهمی از تلاش بشر برای مواجهه با رنجِ آگاهی، از پا در نیامدن و ساختنِ جهانی زیستنیتر است، و این کار بزرگی است.
پانوشت: میدانم که روانشناسی میتواند ابزار کنترل، سرکوب، یکدستسازی، شستوشوی مغزی، تحمیل نیاز و … هم باشد و مثل هر دانش دیگری، استفادههای ضدانسانی هم پیدا کند، اما من این سویه خوشبینانهتر و انسانیتر آن را پررنگتر میبینم.