باورت میشود که همه آن آدمهای دیگر هم مرکز جهان خودشان هستند و تو برایشان صرفاً یک دیگری، یک شیئ جاندار، دو جفت چشم و تنها یک “نفر” حساب میشوی؟ هربار که در میان تعداد زیادی از آدمها مخصوصاً غریبهها قرار میگیرم چیزی شبیه این فکر درگیرم میکند. اصلاً خسته میشوم از این تجربه. انگار پردازشِ این همه غرابت، اینهمه بیربط بودن خودم در جهان دیگری، این همه چشمدرچشم شدنِ بیهیج آشنایی و این همه از کنار هم رد شدنهای شاید یکبار برای همیشه توانم را میگیرد.
ممکن است منظورم را نفهمیده باشید یا وقتی از خستگیِ چنین تجربهای میگویم حرفم را متوجه نشوید. بگذارید بیشتر توضیح بدهم. هر انسانی مرکز جهانِ خود است. اصلاً به تعداد آدمهای روی زمین، جهان داریم. در جهانِ من چیزها به مرکزیت من تعریف میشوند و وجود پیدا میکنند. آنوقت، زمانی که کسی برای من آشنا میشود، وزن پیدا میکند، اهمیت پیدا میکند و بخشی از دنیای من میشود. من هم به نحوی در دنیای او جا پیدا میکنم. من به میزان چیزها و آدمهای آشنای جهانم، گُم نمیشوم، وجود پیدا میکنم و وصل میشوم. انگار من به این شعاع آشنایی واجدِ جهان میشوم. دورتر از این شعاع آشنایی، جایی گُم و محو است که اصلاً معلوم نیست هست یا نیست چون من هیچ نسبتی با آن ندارم. دور از این شعاع آشنایی، من جهان ندارم، نیستم، دیگری هم نیست. صرفاً انگار دارم یک سری تصویر میبینم. ا
میدوارم منظورم را فهمیده باشید. حالا برگردیم به نقطه ابتدای این متن. وقتی در میان آدمهای غریبه زیادی قرار میگیرم، بیجهان میشوم، سبک میشوم، وجود ندارم، انگار تصاویری از جلوی چشمم عبور میکنند که نه من برایشان جسم دارم و نه آنها. آنوقت این تجربه معلّق بودن در میانِ این تصاویرِ بیتن و تجربه بیتنی در میان آنها سردرگمم میکند. حتی گاهی واقعاً شروع میکنم به قدم زدنهای بیهدف یا کنارهگرفتن.
نمیدانم بودن در جهانی که جهانِ من نیست برای همه اینقدر سنگین است یا نه. هرچه هست، زمانی طولانی بیجهان بودن، هرچند ممکن است جالب هم باشد امّا توانم را بدجوری میگیرد. آنوقت چشمهایم میگردند دنبال یک آشنا تا از بیجهانی درم بیاورد. و چه خوب است وقتی آشنایی پیدا میشود.