در زندگی زخمهایی هست که به خودمان میزنیم امّا نمی دانیم چرا و رنجهایی هست که برای خودمان میخریم امّا نمیدانیم به چه دلیل. در زندگی هر کدام از ما چالههایی هست که نمیدانیم چطور کنده شده و از کجا آمدهاند، امّا هر بار راهمان را کج میکنیم سمت آنها تا بیفتیم تویشان و دردمان بگیرد و بیرون بیاییم و بنشینیم لبه آنها و برای هزارمین بار از خودمان بپرسیم که چرا این اتفاق افتاد و چرا این کار را با خودم کردم. در زندگی هر کدام از ما چالههایی هست برای پُر نشدن، برای مکرر در مکرر تکرار شدن، برای زمین خوردن و ایستادن؛ چالههایی برای فکرهای بیهوده و تکراری کردن.
زندگی آنقدر حول این چالهها و زخمها میگذرد تا تمام بشود، یا شاید هم یک روز چند قدمی از آنها فاصله بگیرد و راه رفتن بر روی مسیری صاف و بدون درد را بی واهمه و ترس بیازماید.