اختیار و دوسوگرایی آفتِ پایان است. چیزی تمام نمیشود. آن بیرون هم اگر تمام شود، توی آدم تمام نمیشود. انگار دلت میخواهد چیزی ناگزیر بیاید و کار را تمام کند. ناگزیری با همه دردی که دارد، لااقل چارهاش را به تو تحمیل میکند. میگوید: نمیشود، برنج و بساز.
اما وقتی تویی که باید تمام کنی، خودت میشوی رقیب و دشمن خودت. بخشی از تو میپذیرد و آماده عبور کردن میشود، اما بخشی از تو چنگ میزند و تقلّا میکند. بخشی از تو میگوید آری و بخشی میگوید نه. بخشی میگوید کمی بیشتر و بخشی میگوید دیگر نه. بخشی میگوید میشود و بخشی میگوید آزمودم زیاد آزمودم. بخشی میگوید عبور کن، روزگارِ بهتری میآید و بخشی میگوید آن روزگارِ بهتر را نمیخواهم. بخشی میگوید تو ظالمی و بخشی میگوید نه عاقلم این را بفهم. بخشی میگوید نمیشود بمانم، نروم، رشد نکنم، بزرگ نشوم؟ بخشی میگوید بمانی کمکم تمام میشوی و همین اشتیاق را هم تباه میکنی. بخشی میگوید بگذار بمانم و همه چیز خراب شود، بگذار به دلزدگی و ناگزیزی بیفتم، بگذار همه چیز ته بکشد تا شاید این همه درد نکشم، بخش دیگر اما میگوید این همه رنج برای اینکه رنجِ کَندن را نکشی، نه نمیارزد، از اشتیاق ویرانه به جا نگذار.
قصه پایانهای اختیاری گاهی چنین چیزی است. هر دو سوی قصه چیزی برای خواستن هست و امکانِ انتخابشان را هم داری. چه زمانی مطمئن میشوی؟ شاید هیچ وقت. این سرشتِ بودن در این جهان است؛ محدودیت، اضطرارِ تصمیم و پذیرش مسئولیت. شاید آینده به کمک آدم بیاید و دلش را آرام کند.