ایدئولوژی در آغاز، خود را روایتگر حقیقت (در برابر واقعیت موجود) معرفی میکند. از این میگوید که جهان در حقیقت چنین و چنان است نه آنچه اکنون تصور میکنیم یا اینگونه و آنگونه باید باشد نه آنچه اکنون هست. ایدئولوژی، واقعیتِ مطلوب خودش را معرفی میکند و جانهای خسته و عاصی را به خود جلب میکند.
کمی بعد، زمانی که ایدئولوژی، واقعیت را به دست میگیرد، روایتهای بدیل را حذف میکند. جهان، اکنون همان است که او میگوید و نه آنچه ما تجربه میکنیم. در این مرحله، ایدئولوژی ما را نسبت به خودمان و درکمان از واقعیت دچار تردید میکند.
اندکی بعد، بهرهکشی از واقعیت و مردمان آغاز میشود. حالا هم نظم عینی در اختیار اوست و هم نظم نمادین. در این مرحله میان واقعیتِ ادراک شده و واقعیت ایدئولوژیک، شکاف بزرگی وجود دارد که انکار میشود اما انبوهی از فساد در آن لانه میکند. این انکار و آن فساد، تبدیل به قراردادی نانوشته میان مردم و مدافعان ایدئولوژی میشوند تا زندگی به نحوی ادامه یابد و هزینهی تازهای بوجود نیاید.
اما این قراردادِ نانوشته، شکننده و آسیبپذیر است و مدام در معرض تهدید قرار میگیرد. در این لحظه است که خشونتِ آشکار و پنهان به میان میآید. حقیقت، آشکار شده است، ایدئولوژی اکنون فرتوت و تحلیلرفته است، فساد هر حقیقتی را به ناحقیقت تبدیل کرده است و همه چیز به نقطهای بحرانی نزدیک شده است: افول و از میان رفتنِ نظم ایدئولوژیک موجود و سربرآوردن ایدئولوژی جایگزین یا تن دادن شهروندان به واقعیت و محدودیتهایش، و به گفتوگو و رواداری، هرقدر دشوار و پیچیده.