آن بیرون که چیزی گم میشود، یک جا، دو جا، پنج جا، ده جا را میگردی و پیدایش میکنی. اگر پیدا هم نشد میفهمی دیگر پیدا شدنی نیست. تلخ میشوی، غصه میخوری ولی رهایش میکنی. آن بیرون وقتی چیزی خراب میشود یا میشکند، همان را بر میداری، درستش میکنی، چسب میزنی و دوباره سالمش میکنی.
امّا وقتی در درونت چیزی گم میشود، همه جا را میگردی، نه یک جا و دو جا و پنج جا و ده جا را. هیچ وقت هم به خودت نمی گویی که پیدا شدنی نیست. همه جا را میگردی، از همه میپرسی، همه چیز را زیر و رو میکنی و اصلاً زندگی ات را میگذاری پای این جستجو. در درونت که چیزی گم میشود، رسالتت میشود پیدا کردن آن. نمی توانی رهایش کنی، نمیخواهی رهایش کنی.
وقتی در درونت چیزی میشکند یا خراب میشود، به همان چیز بسنده نمیکنی، همه دنیا را تعمیر میکنی، شکستگی اشیاء و آدم های دیگر هم میشوند دغدغهات، همه چیز را میچسبانی و درست میکنی تا شاید آن چیز شکسته کمی ترمیم بشود. وقتی در درونت چیزی به خطر میافتد، انگار همه چیز به خطر افتاده است. شروع میکنی به نجات دادن هر چیزی که در جهان هست، از نظمِ از دست رفته اشیاء اتاق گرفته تا جانِ آدم هایی که دارند درد میکشند، خسته اند یا مثل تو چیزی را از دست دادهاند.
در درون انسان، یک گل، تمام باغچه های جهان است، یک ظرف، تمامِ ظرف های جهان و یک در به تمامِ خانه های جهان باز میشود. وقتی چیزی در درون آدم به هم میریزد، رسالت سنگینی به دوش او میافتد؛ چه کسی میتواند جهان به این عظمت را از این همه بی سامانی نجات بدهد؟