تا جایی که من فهمیدهام، محصول اصلیِ فلسفه و علوم انسانی تردید است؛ تردید در روایتهای از پیش پذیرفتهشدهی فردی و اجتماعی. پس از آن است که ساختن فرا میرسد. در این علوم همواره با نوعی ساختشکنی و دوباره ساختن روبهرو هستیم؛ ساختشکنی از روایتهای خطا یا آسیبزای پیشین و ساختن روایتی برای فهم گذشته و تصویر کردن آینده.
برای فهم بهتر این مطلب، اتاق درمان را در نظر بگیرید. در آنجا فرد اغلب با روایتی سخت و استوار از خودش، مشکلاتش، توانمندیهایش و جهانش وارد میشود و آنچه در ادامه روی میدهد، تردید در این روایت است. در میانهی تحلیل، زمانی فرا میرسد که او خالیتر از همیشه است و سرگیجهای را در کنار درمانگر تجربه میکند. پس از آن روایتگریِ تازه آغاز میشود و فرد بهسراغ بازسازی جهانش میرود. در این وضعیت، او که پیشتر دشواریِ تردید و رویارویی با حقایق متفاوتی دربارهی خودش را تجربه کرده است، در آستانهی درک متفاوتی از زندگی قرار میگیرد. این وضعیت، به تعبیری همان «زندگیِ آزموده»ی سقراطی است؛ زندگیای که حالا شاید ارزش زیستن داشته باشد.
شبیه همین وضعیت را با تفاوتهایی میتوان در فلسفه، جامعهشناسی، اقتصاد و علوم تاریخی هم مشاهده کرد. این قلمروها هم روایتهای عرفی و یقینی موجود را (چه خوشبینانه باشند و چه بدبینانه) به چالش میکشند. در اینجا هم همانند تجربهی اتاق درمان، ایگویی تابآور یا همراهی ایگویی کمکی لازم است تا فرصتی برای ساختن دوباره فراهم شود. شاید برای همین است که جامعهی شکننده و آسیبپذیر یا جامعهای با روشنفکران جداافتاده (از یکدیگر و از مردم)، از علوم انسانی سرباز میزند؛ همانند فردی شکننده، مقاوم به درمان یا کسی که گرفتار درمانگری نابلد و ناآزموده شده است.