من، فقط همین نوع زندگی کردن را بلدم؛ اینکه همین کارهایی را بکنم که میکنم، با غمهایم همینطور کنار بیایم که میآیم، اضطرابهایم را همینطور تحمل کنم که میکنم و شادیهایم را همینطور بِچِشم که میچِشم. من، فقط همین زندگی را بلدم و به همین مشغولم.
اما گاهی فکر میکنم که شاید زندگی بتواند جورِ دیگری هم اتفاق بیفتد و همین من، کارهای دیگری بکنم، چیزهای دیگری بخواهم و حالم بهتر از این باشد. فکر میکنم ممکن است بشود جور دیگری هم زندگی کرد و کامیابتر بود. این دست به یقه بودنِ طولانی با خود را نمیفهمم. پیشتر کمی نمیفهمیدم. امروز اما خیلی بیشتر نمیفهمم. با خودم میگویم شاید زمان آن رسیده باشد که به جای صداهایِ همیشه بلندِ درونت، به ضعیفترین و آرامترین صداها گوش بدهی. شاید بخش مهمی از زندگی در دل همان صداها باشد.