روزِ برفی، آدم دیر می‌رسد

نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرف‌ها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمی‌خواست یا نمی‌توانستم هیچ‌کدامشان را بنویسم، شروع می‌کردم به توصیف یک منظره یا یک اتفاق؛ توصیفی با جزئیات و به دقّت. با این کار، هم حرف‌هایم را می نوشتم و هم نمی‌نوشتم. هم از احساسم می‌گفتم و هم پنهانش می‌کردم. هم فکرم را روی کاغذ می آوردم و هم پشتِ کلماتی ظاهراً بی‌ربط پناه می‌گرفتم. انگار در میانِ گفتن از جزئیات آن تصویر، خودم را با حوصله و بدونِ کلافگیِ بیان مستقیم ابراز می‌کردم.

امشب هم دلم خواست این کار را بکنم. شما هم امتحانش کنید. گاهی نوشتن چنین شکلی پیدا می‌کند: کارش را می‌کند بی‌آنکه مجبور باشید آن کلافِ سردرگمِ دردناک را گره به گره باز کنید. مثلاً امشب برای من بخشی از آن تصویر این است:

– هفتِ تیر میرید؟
+ بله، پُر بشه راه می‌افتیم.

دی ماه است. برف می‌آید. ساعتِ یک ربع به هشت کلاسم شروع می‌شود و من هرچه از مدیر خواسته بودم کلاس سرِ صبح برایم نگذارد قبول نکرده بود. ماشین سرد است. لبه کاپشنم را بالا می‌کشم. منتظر می‌مانم. بعد رو به مسافر دیگر در صندلی عقب می‌پرسم: “خیلی طول کشید، نه؟” با سر تایید می‌کند. در را باز می‌کنم. تا می‌آیم حرفی بزنم راننده می‌گوید: “الان پُر میشه و راه می‌افتیم”. مطمئنم دیر می‌رسم. برف شدیدتر شده است. مسافر دیگر می‌گوید: “میخواید نفر چهارم رو حساب کنیم تا راه بیفته؟” لحظه‌ای درنگ می‌کنم. اگر راه بیفتیم، نفر بعدی باید سوار یک ماشین خالی بشود و زمان زیادی منتظر بماند. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که قبول کردم و راننده راه افتاد یا منتظر ماندیم و نفرِ بعدی رسید. هرچه هست یک تصویر پررنگ از آن روز در ذهنم باقی مانده است: اتوبان مدرّس، برف زیبایی که سرِ آرام شدن ندارد و من که پذیرفته‌ام روز برفی آدم دیر می‌رسد و خودم را سپرده‌ام به برف، به گرمایِ بخاریِ ماشین و به فکرهای توی سرم.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من