ایستاده بودم و به قایقهای توی آب نگاه میکردم. ناگهان دست کوچکی را توی دستم حس کردم. دست کودکانه در دستم تکانِ آرامی خورد. مثل کسی که وارد جایی شده و شک میکند که درست آمده یا نه. برگشتم. دخترکی دستم را گرفته بود. چشم در چشم شدیم. ابتدا نگاهش آشنا بود اما در یک لحظه غریبه شد. ناامنیاش را حس کردم. دستش در دست کسی بود که نمیشناخت. دستش را رها کردم. مکثی کرد. چند لحظه قبل فکر میکرد دست پدرش را گرفته، اما حالا من غریبهای بودم که در فاصله نزدیکی از او ایستاده. لبخندِ مضطربی زد. دستی به سرش کشیدم و گفتم: نگران نباش. پدرش از دور صدایش کرد. دخترک برگشت. دوباره نگاهش امن و آشنا شد. شروع به دویدن کرد. نیمههای راه سرش را برگرداند. اضطرابی در نگاهش نبود. لبخندی به من زد و راهش را ادامه داد. گرمایی را در درونم حس کردم. در چند لحظه صاحبِ دختری شده بودم، از دستش داده بودم و لبخندی برایم مانده بود.
دوباره همان زندگی به سراغمان میآید.
در روزهای کرونا، تصور بسیاری از ما این بود که تا مدّتها قرار است سایه احوالی آخرالزّمانی بر جلسات درمان