نمیدانم این فقط من هستم که چنین تمایلی پیدا کردهام یا این احساسِ فردی، بخشی از یک تمایل عمومی هم هست. این روزها که چند فیلم از جشنواره فجر را دیدهام، بیش از همیشه احساس کردم دلم فیلمِ شاعرانه یا حتی فانتزی میخواهد. کمدی هم اگر دوست داشته باشم، باید از این جنس باشد، فیلم اجتماعی هم همینطور. دیگر روانم برای دیدنِ فیلمهای اجتماعیِ یکسره در حال فروپاشی جا ندارد. ما که داریم به طور روزمرّه دنیایی تراژدی را تجربه میکنیم. آیا لازم است آن را به همان شکلی که هست بازنمایی کنیم؟ آیا زخمِ بیشتر زدن بر روانِ مخاطب نیست؟ (هرچند در این مدّت دیدم که فیلمهای اجتماعیمان هم اغلب بیسر و ته شدهاند. انگار در این حد از آشکارگی حقیقت سیاسی و اجتماعی و در دل این همه سانسور، خیلی سخت است بتوانی چیز چشمگیری تولید کنی).
این روزها فکر میکنم همان حرفها را میشود شاعرانه هم زد، میتوان از فُرم هم برای گرفتنِ زهرش استفاده کرد، میتوان به سراغ نماد و استعاره هم رفت. علاوه بر این، چرا نشود یک فیلمِ اساساً شاعرانه درست کرد، مثلاً در مورد عشق، زندگی، مرگ، رابطه و … ؟ این روزها هر بار که از سالن خارج میشوم از خودم میپرسم سینما اکنون چه کار میتواند/بهتر است بکند؟ آیا بهتر نیست سینما یا لااقل بخشی از آن به سراغ فیلمهایی بروند که نتیجهشان حالِ خوب یا تجربۀ احساساتی عمیق باشد؟ برای من که دوران فیلمهای تلخ اجتماعی تمام شده است و فیلمهای کمدی مبتذل هم اساساً جایی در دنیایم ندارد. انگار دلم سینمایی میخواهد نزدیک به ادبیات؛ قصهگو، عمیق، بهاندازه لطیف و به دور از شعارزدگی و عجله.