این را آدم توی آب دریا خوب متوجه میشود؛ اینکه چقدر مهم است زمینِ سفتی زیر پایش باشد. بدون دلگرمی به زمینِ زیرِ پا، دریای به آن زیبایی و شکوه، میشود مایه هراس و عامل مرگ. شنا کردن هم برای رسیدن دوباره به زمین سفت و جای پای محکم است. وگرنه هرقدر هم شناگر ماهری باشی، تا ابد که نمیتوانی شنا کنی. آنکه شناکردن بلد نیست و زمین زیرپایش را از دست میدهد، از همان لحظه به تقلّا میافتد و آنکه شناکردن بلد است، زمان میخَرد و جستجو میکند. اما او هم اگر پایش به زمین سفتی نرسد از پا میافتد.
قصه زمین سفتِ زیرپا، قصه جستجوی حقیقت و معنا در زندگی هم هست. در دل این جهان، مدام زیر پای آدم خالی میشود: از یقینهای پیشین گرفته تا دلبستگیهای پیشتر مطمئن و امن. مدام بیخانمان میشویم و زمینِ زیر پایمان را از دست میدهیم. هرگوشه و هر جزئش را که نگاه کنی همین است. لااقل برای آنکه در پی حقیقت و دلبستگیهای عمیق است، چنین اتفاقی میافتد. کم نیستند کسانی که زمین سفت باورهای جزمیشان را رها نمیکنند و روابط عاطفیشان را هرقدر پرهزینه و بیمعنا میچسبند. شاید هم خوش به حالشان. اما فکر میکنم مرگِ دیگران و اگاهی از مرگ خود، دیر یا زود زمین سفت زیر پای آنان را هم میگیرد.