هرقدر هم آدمِ خوب و مهربانی باشی، هرقدر هم انساندوست باشی، هرقدر هم آموزش دیده باشی، مراقبت از کودکان، کم یا زیاد برای یک معلّم خشم میآورد. این خشمِ مراقبت را گاهی خنده آن کودک یا رفاقت آن نوجوان برطرف میکند، گاهی احساسِ عزتنفس و توانمندیای که به عنوان یک معلّم از نتیجه کارت پیدا میکنی و بخش زیادی از آن هم قرار است با پول، منزلت و قدردانی از سوی والدین، دولت و مردم جبران بشود. اگر اینها نباشند، آن خشمِ مراقبت برطرف نمیشود، از بین هم نمیرود، تبدیل میشود به بیمیلی، به کمگذاشتن و حتی به تخلیه شدنِ آشکار و پنهان بر سرِ آن کودکان و نوجوانان.
آن دولتی که منزلت و درآمد معلّم را رعایت نمیکند، آن مدیرِ مدرسه غیرانتفاعی که معلم را بخشی از داراییهای مدرسه میداند و علیرغم شهریه بالا، مزد کم و بامنّت میدهد، آن والدینی که فکر میکنند معلّم “موظّف است” همه کار برای فرزندانشان بکند و آن جامعهای که احترامش به معلّم در خیلی موارد تبدیل به تشریفاتی بیهوده و ریاکارانه شده است، نمیدانند که این خشمِ ترمیمنشدهی مراقبت گم نمیشود، بلکه خودش را به صورت علائمی در رشد فرزندان این کشور نشان میدهد.
نمیگویم چیز خوبی در مدارس نیست. مدرسه پر از حس خوب و تعاملِ خواستنی و اتفاقاتِ عمیقاً انسانی و دلگرمکننده است. ولی این تصویر خیلی وقتها نگاتیوی دارد که چندان جالب نیست و زیرِ تبریکها و تمجیدهای کلیشه از “مقام شامخ معلّم” پنهان میشود. معلّم سرخورده، فرسوده و تحقیرشده، هرقدر هم انساندوست و مهربان چیز خوبی ندارد که به آن کودکِ مشتاق و شکلپذیر بدهد.