بعضی چیزها هر قدر هم که زمان گذشته باشد، آدم را رها نمیکنند. اصلاً فراموشی یک افسانه است. آدم نمیتواند هر چیزی را فراموش کند. یک سری چیزها وقتی میآیند، میشوند مثل اثرانگشت یا ردِ زخم روی پوست. میمانند و ترکت هم نمی کنند. این چیزها مال تو نمی شوند، جایی توی خاطرت پیدا نمیکنند، همراهت نمیشوند؛ این چیزها میشوند خودِ تو.
اینجور خاطرهها و فکرها را نمیشود زمین گذاشت. با ما میآیند تا برویم زیر خاک. سبکی و سنگینی هر کدام از ما، محصولِ همین فکرها و خاطرههاست. بله، اغلبِ این ابرهای محو نشدنی، خاطرهها و تصاویر تلخند. امّا یک سری حسها و خاطرههای خوب هم هست که باقی میمانند توی روان آدم. اصلاً خیلی وقتها، شیرینی و تلخی، وصفِ خاطره واحدی هستند که جا خوش کرده است گوشهای از روان ما و هر زمان یک جنبهاش میافتد توی نور و میرسد به چشم آدم.
تقریباً همه چیزِ آینده را همین خاطراتِ جاگیر شده توی ذهن آدمیزاد تفسیر میکنند و میسازند. آدم آینده را تجربه نمیکند، بلکه برای صدمین بار و هزارمین بار، گذشته را با کمی تغییر و با اشیاء و آدمهای تازه از سر میگذراند. بعد یک هو میبیند دوباره، جایی وسطِ همه روزمرّگیهاش، چیزی را اضافه کرده است به این ذخیره پاک نشدنی از خودش و میبیند که کمی سبکتر و یک دنیا سنگینتر از قبل شده است.