«وقتی جوان بودم چیزی در مورد یک خادم کلیسا خواندم- همان کسی که دستیارِ کشیش محسوب میشود. داستان جالبی بود در مورد کسی که بیست سالِ تمام در کلیسا خدمت کرده بود امّا یکدفعه از طرف مقامات کلیسا دستور میرسد که کلیسا حق استخدام هیچ بیسوادی را ندارد. کشیش میفهمد که این خادم بیسواد است و میگوید «خیلی متأسفم ولی باید اخراجت کنم؛ دیگر نمیتوانی اینجا بمانی». او عصبانی میشود به سمت خانه راه میافتد و میخواهد سیگار بخرد، ولی میبیند که در مسیر طولانی کلیسا تا خانه هیچ سیگارفروشیای نیست. پس پول اندکِ پساندازش را خرج بازکردنِ یک سیگارفروشی میکند، و با سودش دکّان دیگری باز میکند و باز یکی دیگر، تا آنجا که پس از چند سال، ثروتمند میشود. آن وقت به خاطر ثروت هنگفتی که بههم میزند به بانک میرود تا حساب باز کند و در آنجا با رئیس بانک ملاقات میکند. وقتی رئیس میفهمد که او نمیتواند فرمها را پر کند یا ناماش را پای امضایش بنویسد، با تعجّب میگوید «خدایا، با بیسوادیات این همه پول درآورده ای؛ ببین اگر سواد میداشتی چه میشدی». و او پاسخ میدهد: « دقیقاً میدانم چه میشدم؛ یک خادم بیچیز و مفلوک در کلیسا».
کتاب گشودن فضای فلسفه (گفتگوهایی با اسلاوی ژیژک)، نوشته گلین دالی، ترجمه مجتبی گلمحمدی، نشر گام نو، صص ۵۵-۵۴.
مواجهه جالبی بود، نه؟ ایده تأمّل برانگیزی است: گاهی اوقات”بعضی” محدودیتها و شکستها ما را نجات میدهند. خیلی وقتها به کسی فکر میکنم که تا پیش از یک تصادف، نمیداند با زندگی اش چه کند و با انتخابهای آشفتهاش، رنجهای تکراری و درماندگیهای بیهودهای را تجربه میکند. امّا بعد، تصادف میکند و یک پایش را از دست میدهد. آن وقت این محدودیت شروع میکند به جهت دادن زندگی او. میرود سراغ ورزش کردن، بعد سراغ قهرمانی، بعد نامش بر سر زبانها میافتد و درآمد کسب میکند و در همه این مسیر می داند با روزها و شبهایش چه کند. گاهی اوقات فکر میکنم بسیاری از ما به از میان رفتن بعضی امکانها بیش از بدست آمدن بعضی دیگر نیازمندیم. لازم داریم چیزی بیفتد وسطِ نظمِ آشنا و مستأصل کننده زندگیمان. آن وقت ناگزیر میشویم جهان را طور دیگری تجربه کنیم و راه متفاوتی را در پیش بگیریم. کمی که میگذرد، این جستجویِ ناگزیر تازه، ما را با بخشهای ناشناختهای از خودمان روبرو میکند، حتی ممکن است انتخابهایمان را محدود کند ولی به آنها جهت میدهد. کمی بعد خودمان را در دل تجربه و مواجهه تازهای با زندگی مییابیم و میفهمیم آن انسداد آشنا و خوشیهای گاه و بیگاهش همه آن چیزی نبوده که میتوانستیم بخواهیم.