بچه که بودم وقتی صحبت از آخرت میشد، هر کجا، توی خانه یا مدرسه یا هر جای دیگری، یک تصوّر وجود داشت: یا در کودکی میمیری و به بهشت میروی و یا بزرگ میشوی و ناگزیر برای مدّتی یا برای همیشه ساکن جهنّم خواهی شد. البته راه دیگری هم بود: اینکه شهید بشوی. آن وقت با اوّلین قطره خونت همه چیز پاک میشد جز حق النّاس. آن را هم اگر مردم دلشان را صاف میکردند، بهشتی شدنت توی بزرگسالی ممکن میشد. نمی دانم این چه تصوّری است از خدا و از بزرگسالی. انگار آدمهای بزرگسال هر چه بکنند باز هم پاک نمیشوند، مگر اینکه جانشان را با خدا معامله کنند تا چشم بر زخمِ گناهان کرده یا ناکرده شان ببندد. آخر چرا بزرگسالی اینقدر به دیده بدی و آلودگی نگریسته میشود؟ بزرگسالِ زنده، جهنّمیِ خطاکاری است که هر چه میگذرد بار خودش را سنگینتر میکند؛ این بود آن تصویرِ گناه آلود از بزرگسالی. خوب هم که باشد، توبه هم که بکند، آخرش کمی جهنم را به پایش نوشتهاند و یکسره راهی هیچ بهشتی نمیشود.
به این تصویر و به بزرگسالی خودم فکر کنم. این همه احساسِ گناه و خطاکاری چیزی هم از انسان باقی میگذارد؟ به اطرافم که نگاه میکنم، مؤمن و ملحد، همه پر از احساس گناهیم. انگار همین که در کودکی نمردهایم یا مجالی برای فدا کردنِ جانمان نداریم، اوّلین خطای ماست. ما آدمهای بزرگسال امّا آنقدرها خطاکار و جهنّمی نیستیم. میتوان به ما امید داشت، میتوان ما را بخشید، میتوان بر زخمهای ناگزیرمان زیرِ بارِ این همه بیمعنایی و خستگی چشم پوشید. ما هم جایی در بهشت داریم، بیآنکه پیش تر زمانی را به تقاصِ تولّد بیاختیارمان، در جهنّم گذرانده باشیم. ما آدمهای بدی نیستیم. بزرگ شدن، گناه هیچکس نیست. ما بندههای ناگزیریم. کمی به چشمِ بهشتیان به ما نگاه کنید، شاید این همه احساس گناه و این همه جبرانکردنهای بیهوده را رها کردیم و نفسی کشیدیم.