این روزها به بهانه کرونا خیلی چیزها از مردم چین دیدیم و شنیدیم. اغلب ما تا پیش از این تصوری که از چینیها داشتیم یک عدد خیلی بزرگ (جمعیتشون)، یک سری کالا و چشمهای بادومی و غذاهای تعجبآور بود. انگار مردمی عجیب و غیرقابل فهمی بودن که فقط میشد بهشون خندید، از کارهاشون تعجب کرد، در قامت یک کشور ( و نه افرادی عینا مثل خودمون) بهشون نگاه کرد و نهایتا برای کارگرهای بیچارشون دل سوزوند. اما حالا ما از فداکاریهای اونها میشنویم، از قصههای شخصیشون، از قوت قلب دادنهاشون به هم و چهرههای بسیاری از اونها رو توی زندگی عادی و توی خونههاشون میبینیم. حالا ما دیگه تصویر دقیقتری از اونها داریم و میبینیم اونها ماشین یا یه عدد بزرگ یا یک سری کالا نیستن؛ آدمهایی هستن مثل خود ما. من این روزها خیلی با مردم چین احساس صمیمیت و آشنایی میکنم. حالا اونها برای من چهره و معنی پیدا کردن. تجربه عجیبیه اما گاهی اوقات اتفاقی که همه آدمها رو درگیر میکنه میتونه اونها رو به هم نزدیک کنه و این بخش خوبی از یک اتفاق بسیار بده.
دوباره همان زندگی به سراغمان میآید.
در روزهای کرونا، تصور بسیاری از ما این بود که تا مدّتها قرار است سایه احوالی آخرالزّمانی بر جلسات درمان