“میفهمم، تا جای ممکن میبخشم، امّا فراموش نمیکنم”. گاهی فکر میکنم این اصلیترین چاره برای خشمهای کم یا زیاد ما به والدین است: میفهمم شما هم چیزی غیر از این نیاموخته بودید، میفهمم شما هم آسیبدیده بودید، میفهمم شما هم ترسها، ناپختگی و بازداریهای خودتان را داشتید. میفهمم که شما هم در شرایط بدی والدگری میکردید. میفهمم شما هم مستاصل بودید. میفهمم که شما هم تلاشتان را کرده بودید.
برای همین شما را یکسره گناهکار نمیدانم و فکر نمیکنم عامدانه و از سر بدخواهی قصد آسیب زدن به من را داشتهاید. برای همین تا جایی که بتوانم شما را میبخشم و خشمی را که نمیتوانید کاری برایش بکنید (که نه توانش را دارید و نه حتی قبولش میکنید)، سمت شما نمیآورم. شما را میبخشم تا خودم آرامتر باشم، تا بتوانم نیازم به دوست داشتنتان را تا جایی که میشود برآورده کنم، تا بتوانم چندپاره نباشم و احساس گناه نکنم.
اما فراموش نمیکنم چون نمیخواهم همچنان از جانب شما آسیب ببینم. فراموش نمیکنم چون نمیخواهم به رنج خودم بیاحترامی کنم. فراموش نمیکنم تا احساس نکنم خودم را زیر پا گذاشتهام.
من از خشمم با دیگرانِ امنم حرف میزنم چون حقّش را دارم. من این خشم را ابراز میکنم تا بتوانم شما را ببخشم و کنارتان زندگی کنم. من از خشمم میگویم چون زخمهایم هنوز درد میکنند. امّا میبخشم، برای اینکه همه ما بیچارهایم، چون نیاز دارم دوستتان داشته باشم، و چون تنها قرار است مدّت کوتاهی زندگی کنیم.
پانوشت: علّت اینکه در بخشهای مختلف متن از تعبیر “تا جای ممکن” استفاده کردهام این است که آدم نمیتواند بیش از توانش ببخشد و لازم نیست برای بخشیدن دیگری به خودش آسیب بزند.