در تلاش برای پاسخ دادن به پرسش «چه باید کرد؟»، سر میچرخانیم به این سو و آن سو و با دنیایی از نوشتهها، حرفها، توصیهها و پاسخها روبرو میشویم. امّا این توصیهها همه همصدا و همسو نیستند. این انبوهیِ دانش انگار هر چه فربهتر میشود، تناقضات و تعارضاتش بیشتر میشود. یکی میگوید این کار را بکن و دلیلی برای آن میآورد، دیگری میگوید آن کار را بکن و دلایلِ قانع کننده دیگری برای آن اقامه میکند. آن وقت همین مواجهه با پاسخهای متعارض، میشود تنگنای هر کدام از ما؛ چه در زندگی فردی، چه در زندگیحرفه ای و چه در حیات اجتماعی و سیاسی.
گاهی اوقات فکر میکنم این روزها بیش از آنکه به پاسخِ پرسشِ «چه باید کرد؟» نیاز داشته باشیم، نیازمند راهی برای فهمیدن این پاسخها و داوری در میان آنها هستیم. اغلبِ ما آرام آرام به نسبی گرایان سرگشته و دردمندی تبدیل شدهایم که چیزهای زیادی میدانیم امّا ماندهایم که «بالاخره چه باید کرد؟». پرسش اصلی این روزهای بسیاری از ما این است که از میان این همه نسخه، کدام یک به کارِ درد اکنون من میآید؟ آیا باید خودم را در معرض همه آنها قرار دهم؟ با این همه تعارض و ناسازگاری، خواندن و شنیدن هرچه بیشتر آنها، تعلیق و دودلیام را بیشتر میکند. در میانه ماندن هم که گرهی از کار من باز نمیکند.
هر کدام از ما باید یاد بگیریم که در موقعیتهای مختلف، خودمان را در معرضِ دانشها، توصیهها و نسخههای متناسبی قرار بدهیم و در مواجهه با دیگران هم این احتیاط در دادنِ اطلاعات یا توصیه کردن را رعایت کنیم. برای کسی که حل شده است توی دیگران، نباید از ضرورتِ مراقبت از دیگری گفت. اگر کار پرآسیبی را باید رها کنیم، دیگر زمانش نیست که در مورد مهارتِ تاب آوری در محیط کار، چیزی بخوانیم و اگر افتاده ایم روی دورِ انتخابهای نادرست، باید تصمیم بگیریم و شنیدن از امید را کنار بگذاریم. این نسخهها خوبند ولی برای کس دیگری و در شرایط دیگری. هنرِ «در معرض نسخه درست قرار گرفتن»، هنر کمی نیست. این روزها در این انبوهیِ دانش و توصیه، ما به چنین هنری نیاز داریم.