وقتی دیگری سکوت میکند و مجبور میشوی با حدسها و ترسهایت ذهنِ او را بخوانی، خیلی وقتها آنکه در درون تو به جای او حرف میزند، خودِ او نیست، تو هستی. ممکن است بگویی میدانم. امّا نه، در عمل چنان رفتار میکنی که گویی نمیدانی. انگار او است که میگوید «تو بیارزشی و نمیخواهم با تو حرف بزنم»، «احمقی و گند زدی، حالا دیگر چه چیزی باقی مانده؟»، «اشتباه کردهای و ناامیدم کردی»، «نمیتوانی، چرا آبروی خودت و من را میبری؟».
امّا بیا کمی عقب بایستیم. دوباره نگاه کن. میبینی که این تو هستی که با خودت حرف میزنی. میبینی که آن فضای خالی، ترسهای «تو» را فرا خوانده، احساسِ بیکفایتی «تو» را به سخن وا داشته، خشم و بیزاری «تو» از خودت را به میان آورده و ناامیدیِ نهفته در درونِ خودت را آشکار کرده است.
سخت است، مخصوصاً اگر مضطرب شده باشی، امّا بیا خودمان را از این معرکه بیرون بکشیم. بیا و به جای وحشت کردن، به همۀ این صداها گوش کن. اینبار امّا نه چنانکه گویی او با تو حرف میزند. نیازی نیست او را قانع کنی. نیازی نیست همه توانت را صرفِ راضی کردن او کنی. گاهی او حتی روحش هم از این چیزها خبر ندارد. به او چیزی را میدهی که نمیخواهد. بیا و آن چیز را به خودت بده. بیا به نیازها و ترسهایی که اینگونه آشکار شدهاند گوش کن. اگر برای اینها کاری بکنی، آن فضای خالی و آن سکوت، آنقدرها هم ترسناک باقی نمیماند. لااقل خیلی از آن سکوتهای مرگبار، ابهت و سختیشان را از دست میدهند.