یک وقت میایستی آن کنار و از خودت میپرسی همه اینها، این از خدا حرف زدنها، با خدا حرف زدنها و به جای خدا حرف زدنها برای چیست؟ همه این چیزهایی که بدیهی به نظر میرسند و حال آدم را خوب یا بد میکنند، همه این چیزهایی که با بقیه شریک هستی و با آنها احساسِ معنی داری و پُری میکنی، همه این مناسک، ذکرها، دعاها، آیهها، روایتها و با عطش شدید این در و آن در زدنها برای درکِ هرچه بیشترِ حضور خدا. چه میشود که این سؤل را میپرسی؟ نمی دانم. برای هر کسی یک طوری اتفاق میافتد و هر کسی به دلیلی یک یا چند سؤال درشتِ الهیاتی گیر میکند تویهاضمه روانش. اصلاً یک جایی زندگی ناگزیرت میکنی بایستی و ببینی همه آن چیزهایی که بدیهی به نظر میرسیدند، بدیهی نیستند و ناگزیر میشوی خودت را یک انسانِ افتاده توی زندگی ببینی، با همه تنهاییها و درماندگیها و حیرتهایش. اینکه این مواجهه چقدر طول بکشد یا بعدش چه راهی را انتخاب کنی قصه دیگری است. هر کسی بسته به امکاناتش کاری میکند و دیر یا زود هر طوری شده خودش را به جای امن یا نیمه امنی میرساند. مسئله مهم امّا ناگزیریِ آشکار یا پنهانِ درک وضعیتِ بشری است. حتی اگر همه چیز هم جور باشد و خلل و فرجی نیفتد توی باورهات، چند بار هم که شده، ناگزیر چشم توی چشم میشوی با سرشت سوگناک زندگی و خیره میشوی به یک تاریکی دور که شبیه هیچ چیزی جز خودش نیست. اغلب ما خیلی زود دست به کار میشویم و حواس خودمان را پرت میکنیم. اصلاً فرهنگ همه زورش را میزند که حواس ما را پرت کند از این جور چیزها. مرگ و بی معنایی را چه کسی تاب آورده که من و تو تاب بیاوریم؟ خیلی زور بزنیم و فکر کنیم و کتاب بخوانیم تهش میرسیم به یک دنیا پرانتز بسته یا باز: این باور برود توی پرانتز، آن باور بماند لای گیومه، آن یکی را بگذاریم میان کوتیشن که یعنی ظاهراً اینطور است و … .
خیلی وقتها امّا نتیجه همه اینها میشود فرصتِ فاصله گرفتن و نگاه کردن از دور به خود و به همه آدمهایی که هرکدام به نحوی دارند این خالی را پُر یا فراموش میکنند. بعد میبینی همه آدمها دچار سبکی و سنگینیاند؛ سبکیِ ناشی از بیتفاوتی جهان به هرکدام از ما و سنگینیِ اینهمه نیاز و خواسته و اشتیاق. آنوقت میفهمی چرا خدا اینهمه لازم است. همه این تنهایی را مگر میشود همینطوری و اینهمه انسانی تاب آورد؟ بله، میدانم. با خدا هم آنقدرها حلوفصل نمیشود. امّا شاید با خدا بهتر از هر چیز دیگری بشود این تنهایی و درماندگی را تاب آورد. دیگری خوب است امّا او هم مثل من تنهاست و ندارد و خالی است و او هم مثل من یا حواسپرت است و یا پر است از پرانتزهای باز و بسته. اینجاست که خدا یک دنیا مهم میشود. حتی شاید خودِ خدا هم نه، شاید چیزی از جنسِ تجربه جستجوی خدا یا صدازدن خدا. اینکه بیایی و ببینی دیگران هم مثل تو درماندهاند و دارند تنهایی و درماندگیشان را میریزند کف دستهایشان و میگیرند سمت آسمان تا شاید کسی برشان دارد و تسکینشان بدهد، این حالت را بهتر میکند. آنوقت با همه آدمهایی که خدا میخواهند دوست و شریک میشوی و دیگر به خدا که میرسد اینهمه متّه به خشخاش نمیگذاری. با خودت میگویی زندگی خدا میخواهد، حتی اگر آن خدا دست نبرد توی جهان و بار من را کم نکند. آنوقت، یک شبی مثل امشب، همه تردیدهات و درماندگیهایت را میزنی زیر بغلت و مینشینی یکگوشه و شروع میکنی به صدازدن خدا و شریک میشوی با همه آدمهای مثل خودت که خدا میخواهند و صدایش میزنند. بعد با خودت فکر میکنی که چه خوب است آدم بتواند همه پرانتزهایش را ببندد و کمی هم که شده صدا بزند و از تنهاییاش با کسی بگوید که تنهاترین است و با کسی رفیق بشود که یک جایی نوشتهاند رفیق کسی است که رفیقی ندارد. آنوقت میبینی که چطور با کمکِ او، رفیقِ همه آدمهای بیرفیق شدهای و کمی درآمدهای از تنهایی خودت. اینکه آخرش چه میشود، هیچکس نمیداند. هرچه هست، یک جایی، یک گوشه از این تنهایی و درماندگیت امّا پُر میشود و این خوب است.