بسیاری از ما تنهایی را با کمرنگ کردن مرزهای خودمان و آمیختن با دیگری از میان میبریم. بسیاری از ما از تنهایی وحشت داریم و تقریباً حاضریم هر کاری برای فرار از تنهایی بکنیم. تنهایی برایمان نه فقط به معنایِ نبودِ رابطه با دیگری که به معنای نشستنِ ناگزیر با خود نیز هست؛ خودی که با آن غریبهایم، از سویههای تاریک و مبهمش میترسیم و جرئت مواجه شدن با آن را نداریم. برای همین است که به دیگری میگوییم: «باش، به هر قیمتی. حتی به بهای اینکه من، پیشِ تو و با تو، خودم نباشم». ما، مرزهای خودمان را کمرنگ میکنیم، خواستههایمان را نادیده میگیریم و مدام از دیگری میپرسیم: «تو بگو من چگونه باشم». میترسیم اگر جورِ دیگری باشیم و جور دیگری عمل بکنیم (مثلاً چنانکه اشتیاقها یا خشمهای خودمان از ما میخواهند) او (یا آنها) رهایمان کنند. امّا هرچیز بهایی دارد: تنها نمیشویم، امّا ملول و سردرگم میشویم. تنها نمیشویم امّا با خودمان غریبه میشویم: چیزهایی را میخواهیم که نمیخواهیم و کارهایی را میکنیم که دلمان میخواهد نکنیم. و دست آخر اینکه تنها هم میشویم: ابتدا در رابطه با خودمان و بعد، زمانی که حل شدیم در دیگری، بودنِ ما برای او، معنا و ارزشش را از دست میدهد و باری میشویم روی دوشش. و چرا زمین نگذاردمان؟
ترس غیرطبیعی، میوههای بدی به بار میآورد؛ ترسِ از هر چیزی. ترس از تنهایی هم از این قاعده مستثنی نیست. کمی از تنهایی، شرطِ حفظ استقلال و هویت فردی است. برای آنکه خودمان باشیم، ناگزیریم مرزهایمان را به رسمیت بشناسیم و این ممکن است دیگرانی را آزرده کند. در نهایت امّا وقتی این درد را پذیرفتیم، در درون مرزهایمان، هنوز فرصتِ بودن با دیگری هست؛ دیگریای که در او غرق نیستیم، امّا هست و رهایمان نمیکند. این امّا کمی تحمّل ناکامی و پذیرشِ تنهایی میخواهد. همیشه وقتی زیاد از تنهایی میترسیم باید از خودمان بپرسیم: چرا اینقدر میترسم؟ و آیا محکوم به این ترس هستم؟ پاسخِ این پرسشها میتوانند تا حدّی جلویِ از دست دادنِ خودمان برای فرار از تنهایی را بگیرند.