بسیاری از ما از شریک عاطفیمان چیزی را میخواهیم که خودمان نداریم. برای همین از او خوشمان میآید. به او نزدیک میشویم و با او یک “ما” میسازیم، به این امید که حالا در این “ما” واجدِ آن چیزِ نداشته بشویم. گویی حالا که “ما” شدهایم، ویژگیهای شخصیتی، اعتبار اجتماعی، جایگاه، شهرت، قدرت، محبوبیت، دانش، فضیلت یا حتی داشتههای مادی او، مالِ من و بخشی از من هم میشوند. گویی مشارکت در رابطه، مشارکت در هویت هم میآورد.
امّا هیچ کس با داشتنِ دیگری واجدِ ویژگیهای او یا صاحبِ داشتههایش نمیشود. این را چه زمانی میفهمیم؟ زمانی که برای آن ویژگیِ او از عمر، روان و تنمان هزینه میکنیم، امّا میبینیم این او است که به این چیزها شناخته میشود و نه ما؛ در نهایت این او است که استاد دانشگاه است، مدیرِ فلانجا است، آن هنرمند شناختهشده است، آن آدمِ خوشنام است و … . زمانی میفهمیم که از او جدا میشویم و او همه آنچه را با ما ساخته با خودش میبرد و از همه آن ویژگیهای “ما” چیزی برای “من” باقی نمیماند.
صرفِ با دیگری بودن یا محبوب او بودن، من را واجد داشتهها و هویت او نمیکند. بودنِ با او تنها زمانی به کار میآید که با در کنارش بودن، آن ویژگی یا داشته را در خودم و برای خودم بسازم، زمانی که از او یاد بگیرم، از او برای داشتن آن ویژگی کمک بگیرم، بواسطه دوستداشتنش به او شبیه بشوم، در کنار او رشد کنم و در نهایت بواسطه بودنِ با او خودم صاحبِ آن نداشتهها بشوم. آنوقت، نه در حین رابطه دچار توهّم میشوم یا احساس خیانتدیدگی میکنم و نه در صورت تمام شدنِ رابطه، خالیِ بزرگی جای همه آن پُریها و داشتنها را در درونم میگیرد.
باید از دیگری و دوستداشتنش نه پُر کردنِ خالی که همراهی در رشد را بخواهیم. آنوقت شاید به سراغِ هر کسی هم نرویم و بدانیم چهکسی را بخواهیم و از بودن با او چه بخواهیم.