ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

آموختن دوباره درباره مرگ و سوگ

با خودم فکر می‌کنم فکرِ مرگ را کجای زندگی باید گذاشت؟ یا تنها فکر مرگ هم نه، هر اندوه و دلتنگی و وحشتی را که مرتبط با آن است؟ ما مرگ را به قبرستان‌ها تبعید می‌کنیم. اندوه سوگواران را هم کمی که گذشت به خودشان یا روانشناسان و روانپزشکان می‌سپاریم، اضطراب مرگ را هم زیرِ خاکِ انکار پنهان می‌کنیم. ما به زندگی بر می‌گردیم (و طبیعی هم هست) امّا آیا با این فاصله گرفتن از هر چیزِ مرگ‌آلود، خودمان را مصون می‌کنیم؟ آیا این نیازمودگی و فاصله، ما را شکننده و سوگواران را تنها نمی‌کند؟ آیا تنها مواجهه ممکن با مرگ و سوگواری همین است؟ آیا آموختنیِ تازه‌ای در موردِ هم‌نشینی مرگ و زندگی وجود ندارد؟ آیا جز نابلدیِ گیج‌کننده‌ای که هر بار در مواجهه با این موضوعات به سراغمان می‌‌آید، چاره دیگری برایمان باقی نمی‌ماند؟ آیا مثل خیلی چیزهای دیگری که نمی‌دانستیم و با آموختنشان دیدیم که زندگی کمی بهتر شد، در اینجا هم نمی‌توان چیز دیگری آموخت و راه متفاوتی رفت؟

دوستی برایم نوشته‌ است که بعد از مرگ مادرم با اندوه کشدارِ من همچون بیماری برخورد می‌شد. شاید او را رسولِ جهانِ مردگان می‌دانستند که با خودش غبار غم می‌آورد، شاید او را غمزده نابهنگامی می‌دانستند که قواعدِ بازی روزمرّه را فراموش کرده و برای همین خطرناک است و باید بی‌صدا و در سکوت از او فاصله گرفت. شاید هم نابلدیِ مواجهه با اندوه طولانی، آدم‌ها را شرمزده و گیج، به گوشه‌ای می‌کشانده و او را تنها می گذاشته. هرچه هست، این روزها به وضعیت او و همه شاهدان مرگ فکر می‌کنم. گاهی هم فکر می‌کنم خیلی از ما آدم‌های این نسل دیگر تجربه‌ای از فقدان پیدا کرده‌ایم‌ و دوباره هم‌خانواده شده‌ایم. آن‌وقت می‌توانیم هر کسی که از دیدار مرگ برگشت، در گوشه داغ‌دیده قلبمان که میراثی از فراق دارد، از او میزبانی‌ کنیم.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من