دست به کلمه که میبرم، اندوه میتراود از میان انگشتانم. به دستانم نگاه میکنم. میترسم. چرا اندوه؟ چرا اینهمه اندوه؟ دست میکشم از نوشتن. بگذار این کلمات درون خودم باقی بمانند و راویِ چیزی نباشند. بس نیست این همه نوشتی؟ ننویس تا روزی که بتوانی بیشتر از شادی و امید بنویسی.
بعد میگویم نه، همهاش مالِ من نیست. من آنقدرها هم آدم غمگینی نیستم. شاید این خصلتِ نوشتن است که بیشتر به کارِ گفتن از احساساتِ پیچیدهی حزنانگیز میآید تا شعف و وجد. به نوشتههای آدمها نگاه کن. چقدر از شادی گفتهاند؟ چقدر از نوشتههایشان توصیف وجد و شعف و لذّت است؟ نیست دیگر. بقیه دنیا به کنار، به ادبیات فارسی صد سال اخیر نگاه کن، بیشتر با درجات اندوه سر و کار داری تا هرچیز دیگری. اصلاً خصلت نوشتن هم که نباشد، در اینجا نوشتن چنین کلامی را ناگزیر میکند. شاملو را ببین، مسکوب را ببین، ساعدی را ببین. لابلای کلماتشات پای لذت و شادی هم به میان میآید، امید هم سرکی میکشد، امّا آنچه غالب است احساساتِ پیچیده ناشی از بودن در این جهان و احساساتِ گسِ بودن در اینجا است.
با خودم میگویم شاید همین نوشتن از آنچه در درونمان میگذرد، بهتر از هر چیز دیگری باشد. با خودم میگویم بنویس، حتی اگر کلامت بیشتر خاکستری و دودگرفته باشد. بنویس و صادقانه بنویس. نهایتاً گاهی بارانی میآید و اندوه کلمات را پاک میکند یا مثل امروز برفی میآید و همه جا را سفید میکند، یا گاهی کودکی متولد میشود و لبخند میزند. گاهی هم شاید شادی بیاید و بماند.