و جهان که یکسره ناامن شده بود

خواب می‌دیدم که گیر افتاده‌ام وسط یک میدانِ مین. نشسته بودم و توی تاریکی به این فکر می‌کردم که کدام طرف امن است و کدام طرف اگر قدم بگذارم لحظه بعد هم مثل همین لحظه می‌توانم به اشیاء و به آدم‌ها فکر کنم. تاریک بود. چشم‌هایم عادت نمی‌کرد به تاریکی. دشمنی نبود، سنگر و جان پناهی هم نبود. اصلاً جنگی نبود. مانده بودم وسطِ یک میدانِ مین رها شده؛ سال‌ها بعد از جنگ، جایی که هیچ کس حتی نمی‌دانست این همه مینِ عمل‌نکرده، به فاصله کمی از هم، انتظار حرکتی و تکان خوردنی را می‌کشند. می‌ترسیدم قدم از قدم بردارم. صدایم به‌جایی نمی‌رسید. فقط باید انتخاب می‌کردم و لحظه بعد را انتظار می‌کشیدم. آیا با این قدم برداشتن پایم می‌رفت روی مین یا به اندازه یک مینِ دیگر هم که شده زنده می‌ماندم و دست‌وپا می‌زدم توی تعلیق میان مرگ و زندگی؟ دلم می‌خواست همان‌جا بمانم و به خواب بروم. بعد، احساس کردم آب جاری شد توی دشت و آمد تا زیرِ بدنِ مچاله شده من و همین‌طور بالا و بالاتر آمد. بعد، آب آن‌قدر زیاد شد که از جا بلندم کرد و مین‌های داخل زمین هم یکی‌یکی بیرون آمدند در حضورِ طولانی و بی‌وقفه آب. اندکی بعد خودم را می‌دیدم که شناور میان مین‌ها، جاری می‌شدم توی دشت. خواب می‌دیدم که دشت آلوده شده بود به من و مین‌ها. من نجات پیدا کرده بودم امّا جهان، یکسره ناامن شده بود.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من