ADD ANYTHING HERE OR JUST REMOVE IT…

موهبتِ عجیبِ قصه‌گویی

گاهی اوقات فکر می‌کنم قصه گویی از آن ابزارهاست که اگر خدا به آدم نمی داد، خیلی زودتر از این‌ها، بشر مچاله می‌شد توی خودش و برای همیشه از بین می‌رفت. فکرش را بکنید، اگر آدم نمی‌توانست گذشته‌اش را به یاد آورد و روایت کند، اگر نمی‌توانست برای آینده قصه بسازد و خیال پردازی کند و اگر نمی توانست در داستان‌ها و خیالاتش جهان‌های متفاوتی را تصور کند و گهگاه به آنجا سرک بکشد، این واقعیتِ عریانِ بی‌تفاوت چه بلایی که بر سرش نمی‌آورد؟ امّا خدا زبان را آفرید و قصه گفتن را و این امکان را به آدم داد که فاصله بگیرد از چیزها، داستان‌هایشان را به یاد بیاورد و در موردشان قصه و داستان بگوید.

این روزها، گهگاه خودم را می‌بینم که دارم قصه می‌سازم توی ذهنم و می‌روم به جای دیگری غیر از اینجا و به زمان دیگری غیر از این زمان. قهرمان همه این داستان‌ها هم همیشه خودم نیستم. قصه‌های مختلف و شخصیت‌های متفاوتی را روایت می‌کنم. گهگاه هم می‌روم سراغ رمان و کتاب‌های داستان و مخاطبِ روایت‌های دیگران می‌شوم تا از این روزها و لحظه‌ها فاصله بگیرم و از دیدن و شنیدنِ جهان‌های خلق شده توسطِ آن‌ها لذّت ببرم.  یاد روزهای سربازی می‌افتم که مدام داستان می‌خواندم و می‌نوشتم. واقعیت متفاوتی ساخته بودم برای خودم که پناه من شده بود. توی نمازخانه پادگان، در انتظارِ نوبتِ میدان تیر یا توی کلاس‌های تکراری و خواب آلود، من به مدد این داستان‌ها، جای دیگری بودم و لذّت مکان‌ها و زمان‌های دیگری را تجربه می‌کردم. آنجا بود که بیشتر از هر زمان دیگری فهمیدم داستان پناه است؛ چه آدم خودش بگوید و چه از دیگری بشنود. اینکه این همه واقعیتِ تودرتو ممکن است و اینکه می‌توان میان همه این واقعیت‌ها رفت و آمد کرد، موهبتی است که اگر نمی‌بود، همه ما دیر یا زود همچون ستاره‌های پیرِ تمام شده، می‌رُمبیدیم توی خودمان و به سیاهچاله‌های خستگی و درد تبدیل می‌شدیم.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من