به مبهوت شدن فکر میکنم. به آن حالتِ گیجی و سکوتی که در آن، حال خودت را نمیفهمی و کلمهای برای گفتن از احساست نداری؛ به نگاه خیره و چشمان گرد شده از مواجهه با اتفاقی که انتطارش را نداشتی و توان هضم کردنش را هم نداری؛ به سرگشتگی میان گذشته و حال؛ و به چنگ انداختن به هرچیزی که بتواند کمی از این گیجیِ کشنده بکاهد.
در بهتزدگی، این باور نهفته است که “قرار نبود”. فرد بهتزده، در اکنونی کشدار گرفتار میشود و زمان بر او نمیگذرد. او به جهانی که در آن است شک میکند و تا رهایی از این شک، بیرون از جهان به تماشای آن میایستد. او به زندگی باز میگردد اما فهمش از جهان، دیگر مثل قبل نخواهد بود.