هیچ‌چیز مثل یک قصه گشوده در روان، توان فراخواندن احساساتِ مختلف را ندارد. مثل تکّه گوشتی رها شده وسط کوچه‌ای که گربه‌ها و کلاغ‌ها و مورچه‌ها را از همه‌جا می‌کشد بالای سرِ خودش. آن‌وقت هر کدام سهم‌شان را از این رها‌شده‌ی بلاتکلیف می‌برند. غم‌های دیگر گذارشان را به آن می‌اندازند، اضطراب‌های دیگر، ترس‌های دیگر، ملال‌های دیگر و خلاصه هر حس منفی و تلخ دیگری که فکرش را بکنی. هر کدام آرام آرام از بویِ بلند شده از این قصه ناتمام سر می‌رسند و سهم خودشان را می‌برند از این منِ درمانده در میانه آن. یک سوگ ناتمام، یک شکست معنی‌دار نشده، یک جستجوی نیمه کاره مانده، یک ماجراجویی رها شده، یک عشق به فرجام نرسیده، یک جدایی درک نشده و … . تمام که نشود، باز که بماند، هر حسی خودش را به آن شبیه می‌داند و به آن می‌چسبد. هر غمِ قدیمی یا تازه‌ای سرک می‌کشد به آن و خودش را آشنا و یار نشان می‌دهد و هر اضطراب و ترس تازه‌ای رد پای خودش را در آن می‌جوید. قصه‌های ناتمام در روانِ انسان، حفره‌های بلعنده‌ی همیشه آماده‌اند و تا کاری برایشان نکنی همینطور فرا می‌خوانند و می‌بلعند و مثل سیاهچاله‌ها، با هر بلعیدنِ تازه، قوی‌تر می‌شوند.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من