زنگ ورزشِ پنجشنبه صبح

هوای امروز تهران، طبق معمولِ این روزها آلوده است. توی تاکسی، مسافری که صندلی عقب نشسته بود گفت: «باز امروز چقدر هوا آلوده ست». راننده از داخل آینه نگاهی کرد و گفت: «آره، خیلی آلوده ست. از بالا که میومدم، انگار یک پتوی بزرگ از دود کشیده بودن روی شهر. همه چی گم بود اون زیر». رو کردم به راننده و گفتم: «فردا هوا بهتر میشه. فردا قراره یک کم باد بیاد». سرش را برگرداند، نگاهی به من کرد و گفت: «همین یک فردا رو باد و بارون نیاد کاش. آلودگیش مهم نیست». گفتم: «چطور؟» گفت: «فردا قراره بریم عروسی. بعدِ چند سال بالاخره دوباره قراره بریم عروسی. همین یک فردا رو بارون نیاد کاش».  اینقدر این حرف را با حس خوب و بامزّه ای گفت که دلم می‌خواست بگویم تکرارش کند، «همین یک فردا» را و «بریم عروسی» را. نمی دانم حس او هم همین بود یا نه ولی تصویری که برای من تداعی شد، تصویرِ دانش آموزی بود که بعد از یک هفته امتحان و کلاس، خدا خدا می‌کند زنگ ورزش پنج شنبه صبحش به باران نخورد. گفتم: «نه، بارون نمیاد. باد میاد فقط. اونم نه زیاد. طوری که کیفِ عروسی بیشتر میشه. جای من رو هم خالی کنید».

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من