تو خودت را درست نمیشناسی. او هم تو را نمیشناسد. او خودش را درست نمیشناسد. تو هم او را نمیشناسی. او فکر میکند که تو را شناخته است و تو هم فکر میکنی که او را شناختهای. رابطه چنین چیزی است؛ دنیایی ناشناخته و توّهمِ شناخت.
رابطه آنچه پیشتر در مورد خودت میدانستی را هم به چالش میکشد. در هر رابطه، بخشهایی از ما آشکار میشود که تا پیش از آن تصوّرش را هم در مورد خودمان نمیکردیم. آخر “خود” امری رابطهای است. یعنی ما در رابطههای مختلف آدمِ کموبیش متفاوتی میشویم. در یک رابطه دلبستگی ایمنتری را تجربه میکنیم و در رابطهای دیگر، رفتارهایی از سر ناایمنی انجام میدهیم. در یک رابطه دیگری را آزاد میگذاریم و در رابطهای دیگر رفتارهای کنترلگرانه از خودمان نشان میدهیم. در یک رابطه حسادت را تجربه نمیکنیم و در رابطهای دیگر حسود میشویم. در یک رابطه آرامتریم و در یک رابطه، خشمهایی غیرمنتظره را تجربه میکنیم.
همه اینها در کنارِ هم فراز و نشیبهای رابطه را میسازند: با کسی آشنا میشوی، عاشقش میشوی، به او نزدیک میشوی، او را میشناسی، از او فاصله میگیری، به او خشم میگیری، از او میترسی، به او بدبین میشوی، دوباره به خودت و او نگاه میکنی، به او نزدیک میشوی، از او دور میشوی، حیرت میکنی، ملول میشوی، به او برمیگردی، از او رو بر میگردانی و … .
فراز و نشیبهای رابطه یعنی قرار گرفتن دو آدم در کنارِ هم خیلی پیچیده است و مسیری خطّی را طی نمیکند. آخر چگونه دو نفر با آن همه ناشناخته و این همه امکان تغییر میتوانند از روز اول روی مسیر مشخصی پیش بروند و بارها برنگردند و همدیگر را گُم و دوباره پیدا و باز گُم نکنند؟