چند روز پیش سخنرانیای میشنیدم از دکتر مقصود فراستخواه درباره مسئله ایران. حرفش این بود که ما روشنفکرها عادت کردیم به نگاه آسیبشناختی به مسئله ایران. آنقدر حال ایران بد است و هر روز مشکل تازهای به سراغمان میآید که مدام از خودمان میپرسیم کجای کار ایراد داشته یا دارد؟ چه شد که اینطور شد؟ چه مشکلاتی هست که نتیجهاش میشود این بحران؟ در ذهنیت ما ایرانیها چه خطایی وجود داشته که اینجا هستیم؟ و … . حرفش این بود که در این بین، جای یک نگاه توصیفی و پدیدارشناختی خالی است. میگفت وقتی نگاه توصیفی داشته باشیم، به دنبال حل مسئله یا پیدا کردن راهحل نیستیم. خوانشِ ارزشی هم نداریم. صرفاً نگاه میکنیم ببینیم این چیزی که به آن میگوییم ایران چیست و چه مختصاتی دارد؛ هم خوبش و هم بدش. آن وقت، کمکم ابعاد و وجوهی را میبینیم که در نگاه آسیبشناختی به چشممان نمیآمد. آنوقت، تصویرمان کاملتر میشود و میبینیم چه چیزهایی کمک کرده که ما مردم، علیرغم همه این مشکلات، سرِ پا بمانیم، چه چیزی امید تولید کرده در این بین، در ذهنیت ما، چه عواملی برای تابآوری وجود داشته، به چیزهایی میتوان امید بست و … . نمیگفت نگاه آسیبشناختی نباید داشت. میگفت همهاش نباید همین باشد. یک جایی هم باید توصیفی و پدیدارشناختی به مسئله نگاه کرد. آنوقت، فرصت بهتری برای فکر کردن به مسئله ایران پیدا میکنیم.
حرفهایش من را به فکر فرو برد. دیدم بسیاری از ما به تبع این وضعیت، نه فقط به مسئله ایران، که به زیستِ روزمرّه خودمان هم بیشتر نگاه آسیبشناختی داریم. انگار در خودمان هم مدام، مشکلات را میبینیم و به دنبال ارزیابی و راهحلّیم. وجوه منفی و تلخ تجربه زیستهمان برجستهتر شده و بیشتر به سراغشان میرویم. وجوه مثبت و معمولی زندگی هایمان انگار ارزشِ دیدهشدن و شنیدهشدن ندارند. صرفاً میآیند و میروند و هیچ کجا سخنی از آن ها به میان نمی آید. حتی خودمان هم فراموششان میکنیم. امّا واقعیت این است که آن لحظات و آن وجوه هم هستند. ولی انگار، در همهگیری تلخکامی، آنها یا بیمایه و محل تردیدند یا اصلاً دیده نمیشوند و گم میشوند در فاصله این تلخی و تلخی بعدی. دیدم شبیه همان حرف دکتر فراستخواه را در مورد زندگیهای روزمرّهمان هم میتوان زد؛ اینکه نگاه توصیفی داشته باشیم و یک جایی فارغ از هرگونه ارزیابی فقط تماشا کنیم. بگذاریم زندگیمان چنان که هست آشکار بشود؛ زندگیِ یک آدم روی کره زمین، زندگیِ یک انسان توی یک شهر و زندگی یک فرد در داخلِ یک خانواده و نه فقط زندگیِ یک ایرانیِ غمگین و ناامید و مضطرب. راستش حرفِ بیهودهای نیست. ترازویمان را اگر دوباره از نو تنظیم کنیم، خیلی چیزهای زندگیمان آنقدر هم که به نظر میرسد، سبک و کمارزش نیستند. ولی انگار همه چیز مصادره شده است به نفع آسیب و آسیبشناسی؛ چه در مسئله ایران و چه در مسئله زندگیِ من.