دروغ‌های کوچک و آوارهای سنگین

این روزها سعی می‌کنم دروغ‌های کوچک را هم کمتر بگویم. یعنی تا قصد می‌کنم دروغِ کوچک و کم‌اثری بگویم، جلوی خودم را می‌گیرم. خسته شده ام از گفتن دروغ‌های ظاهراً کم هزینه به خودم و دیگران. مثلاً اگر دیر به جایی برسم نمی‌گویم: «در ترافیک گیر کرده بودم»، جلوی خودم را می‌گیرم؛ یا به عذرخواهی اکتفا می‌کنم، یا اگر نیاز به توضیح بود علیرغم دردی که دارد، راستش را می‌گویم؛ راستش را می‌گویم و هزینه‌های ناگزیرش را هم می‌دهم، امّا سعی می‌کنم با نگفتن همین دروغ‌های کوچک، عادت دروغ گفتن و فرار کردن از واقعیت را در هر سطحی که هست از سر خودم بیندازم. حس می‌کنم این دروغ‌ها آرام آرام شجاعتِ مواجهه با واقعیت را از من می‌گیرند. ابتدایش خوب است، هر کجا دردت گرفت، دروغ می‌گویی، انکار می‌کنی و خلاص می‌شوی. امّا مثلِ اعتیادی تدریجی، هرچه می‌گذرد آرامشت کمتر و کمتر و هزینه‌ها و دردهایت بیشتر و بیشتر می‌شوند. دروغ گویی یک جور وضعیت غیرقابل پیشبینی و کنترل ناپذیری را رقم می‌زند که وقتی راه افتاد، تنها کاری که که از دستت بر می‌آید این است که بنشینی به هزینه دادنِ مدام. دروغ گویی از جایی که انتظارش را نداری به تو آسیب می‌زند و نابودت می‌کند. دروغ باعث می‌شود خرده واقعیت‌های انکار شده، در سکوت روی هم انباشته بشوند و یک روز در نتیجه اتفاقی نامربوط آوار شوند روی سر تو و زندگی‌ات. آن وقت از خودت می‌پرسی: این چیزها تا حالا کجا بودند، چرا اینقدر درمانده ام؟ چطور به دست خودم این همه هزینه  را درست کرده ام؟

راستش من فکر می‌کنم دروغ‌ها حتی وقتی خواب هستیم، برای ما هزینه ایجاد می‌کنند.

اشتراک گذاری

آخرین مطالب

سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
لیست علاقه‌مندی‌ها
0 مورد سبد خرید
حساب من