وقتی جوانتری، بزرگتر شدن برایت معانی ساده و گاه خندهداری دارد. خیال میکنی همهاش خلاصه میشود در سفید شدن موها، پا گرفتن توی شغل و حرفه، رسیدن به رفاه و شهرت، شروعِ آرامِ فرسایش تن و حضورِ کم و بیش قابلِ انتظار بیماریها. امّا همه اینها تصویرِ ناقص و گنگی از بزرگسالیاند. این را وقتی میفهمی که بزرگتر شدهای. میبینی آنچه تغییر میکند، بیش از رنگِ مو، قدرتِ تن و شهرت و اعتبار، نگاه آدم به زندگیست. چیزی که توی بیست سالگی حتی تصوّرش را هم نمیتوانی بکنی. توی بیست سالگی هیچکس نمیداند چطور در گذرِ سالها تصویرِ همه چیز، از خود و دیگری گرفته تا خدا و معنای زندگی تغییر میکند؛ تغییری تدریجی، عجیب و تأمّل برانگیز. آدم در بیست سالگی هرقدر هم کتاب بخواند و هر قدر هم سرک بکشد به دنیای آدمهای بزرگتر از خودش، باز نمیتواند آن موضعِ تماشاچیِ یک آدم سی و پنج ساله، چهل ساله یا پنجاه ساله را درک کند. موضعِ کسی که گاهی اوقات به انتخابِ خودش دست از بازی میکشد، گوشهای میایستد و به چیزها فقط نگاه میکند؛ موضعِ کسی که بسیاری چیزها را پیشتر دیده و آزموده است، بسیاری چیزها برایش از هر هیجانی ـ از خوشی و لذّت گرفته تا ترس و اضطراب ـ خالی شدهاند و میداند چیزها هیچ وقت آنطور که به نظر میرسد نیستند. آدم آن وقتها نمیفهمد که یکی دو دهه بعد چقدر ممکن است سهلگیرتر بشود، با جهان بیشتر کنار بیاید و خودش را از بسیاری بازیها کنار بکشد.
این روزها آرام آرام دارم این چیزها را حس میکنم. تغییرِ تدریجی معنای چیزها را توی روانم میبینم. این مهمترین چیزی است که این روزها حیرتزدهام میکند. میبینم که چطور وارد جهان تازهای شدهام. جهانی که تفاوتش با جهانِ پیشین نه فقط در خواستها که در کیفیتِ و چگونگی خواستن است. این روزها سکون را بیشتر از حرکت، گفتگوی طولانی و عمیق را بیشتر از مهمانی و «با خود بودن» را بیشتر از «بودن در جهانِ بیرون» میخواهم. بزرگسالی تجربه غریبی است. این را بارها گفتهام. حیرت میکنی از اینکه چطور تصویرِ جهان و زندگی پیش چشمت عوض میشود و رنجهای پیشتر آشنا، بیصدا و بیخبر درونت را ترک میکنند. رنجهایِ خیالی میروند و دردهای واقعی میآیند. و خودت را میبینی که خو کردن به این دومی را به تحمّل اوّلی ترجیح میدهی.
همین من. یادم میآید یک بار دست راستم رفت لای چرخ گوشت و شروع کرد به له شدن و خرد شدن، و من تمام مدّت منتظر بودم که از خواب بیدار بشوم ولی نشدم. نیم ساعت که گذشت دستگاه داغ شد، دیگر خونی از رگهایم بیرون نمیزد و خسته شده بودم از این همه انتظار. تازه آن وقت بود که حس کردم میتوانم بیدار بشوم. نگاهی به چرخ گوشت خونی کردم. خاموش شده بود. دستم را که تا آرنج رفته بود لای تیغه دستگاه بیرون کشیدم و مثل جنگجوی خستهای که سالها بعد از جنگ در آن همه رشادت و فداکاری تردید کرده، به خودم نگاه کردم. دیدم چارهای جز بیدار شدن ندارم. از خواب بیدار شدم و نگاهی به دستانم کردم. هنوز داشتمشان و میشد شبهای دیگر هم خواب خردشدنشان را ببینم.